خدمات تلفن همراه
منوهای محتوای تبیان - ديوان سعدي تبيان
نرم افزارهای رایگان تلفن همراه
خدمات به مشترکین اپراتور
بازی و سرگرمی
محتوای «متون»
قرآن
مفاتیح
نهج البلاغه
صحیفه سجادیه
اوقات شرعی
مسائل شرعی
تالار قاصدک
گنجینه معنوی
آشپزی
مناسبت ها
الحان قرآن
صحیفه نور امام خمینی ره
پنل عضویت
بوستان
در نیایش خداوند
سر آغاز - به نام خدايى كه جان آفريد
فى نعت سید المرسلین علیه الصلوة و السلام - كريم السجايا جميل الشيم
در سبب نظم کتاب - در اقصاى گيتى بگشتم بسى
ابوبکر بن سعد بن زنگى - همه وقت مردم ز جور زمان
محمد بن سعد بن ابوبکر - اتابك محمد شه نيكبخت
حکایت - حكايت كنند از بزرگان دين
باب اول در عدل و تدبیر و راى
سر آغاز - شنيدم كه در وقت نزع روان
حکایت در تدبیر و تأخیر در سیاست - ز درياى عمان برآمد كسى
گفتار اندر بخشایش بر ضعیفان - نه بر حكم شرع آب خوردن خطاست
در معنى شفقت بر حال رعیت - شنيدم كه فرماندهى دادگر
حکایت در شناختن دوست و دشمن را - شنيدم كه داراى فرخ تبار
گفتار اندر نظر در حق رعیت مظلوم - تو كى بشنوى ناله ى دادخواه
هم در این معنى - خبر يافت گردن كشى در عراق
حکایت در معنى شفقت - يكى از بزرگان اهل تميز
حکایت اتابک تکله - در اخبار شاهان پيشينه هست
حکایت ملک روم با دانشمند - شنيدم كه بگريست سلطان روم
حکایت مرزبان ستمگار با زاهد - خردمند مردى در اقصاى شام
گفتار اندر نگه داشتن خاطر درویشان - مها زورمندى مكن با كهان
حکایت در معنى رحمت با ناتوانان در حال توانایى - چنان قحط شد سالى اندر دمشق
حکایت - شبى دود خلق آتشى برفروخت
اندر معنى عدل و ظلم و ثمره ى آن - خبردارى از خسروان عجم
حکایت برادران ظالم و عادل و عاقبت ایشان - شنيدم كه در مرزى از باختر
صفت جمعیت اوقات درویشان راضى - مگو جاهى از سلطنت بيش نيست
حکایت عابد و استخوان پوسیده - شنيدم كه يك بار در حله اى
گفتار اندر نکوکارى و بد کارى و عاقبت آنها - نكوكار مردم نباشد بدش
حکایت شحنه مردم آزار - گزيرى به چاهى در افتاده بود
حکایت حجاج یوسف - حكايت كنند از يكى نيكمرد
در نواخت رعیت و رحمت بر افتادگان - الا تا بغفلت نخفتى كه نوم
حکایت در این معنی - يكى را حكايت كنند از ملوك
گفتار اندر بیوفائی دنیا - جهان اى پسر ملك جاويد نيست
در تغیر روزگار و انتقال مملکت - شنيدم كه در مصر ميرى اجل
حکایت قزل ارسلان با دانشمند - قزل ارسلان قلعه اى سخت داشت
حکایت - چو الپ ارسلان جان به جان بخش داد
حکایت پادشاه غور با روستایی - شنيدم كه از پادشاهان غور
حکایت مأمون با کنیزک - چو دور خلافت به مأمون رسيد
حکایت زورآزمای تنگدست - يكى مشت زن بخت روزى نداشت
حکایت در معنی خاموشی از نصیحت کسی که پند نپذیرد - حكايت كنند از جفا گسترى
گفتار اندر رای و تدبیر ملک و لشکر کشی - همى تا برآيد به تدبير كار
گفتار اندر نواخت لشکریان در حالت امن - دلاور كه بارى تهور نمود
گفتار اندر تقویت مردان کار آزموده - به پيكار دشمن دليران فرست
گفتار اندر دلداری هنرمندان - دو تن، پرور اى شاه كشور گشاى
گفتار اندر حذر کردن از دشمنان - نگويم ز جنگ بد انديش ترس
گفتار اندر دفع دشمن به رای و تدبیر - ميان دو بد خواه كوتاه دست
گفتار اندر ملاطفت با دشمن از روی عاقبت اندیشی - چو شمشير پيكار برداشتى
گفتار اندر حذر از دشمنی که در طاعت آید - گرت خويش دشمن شود دوستدار
گفتار اندر پوشیدن راز خویش - به تدبير جنگ بد انديش كوش
حکایت درویش صادق و پادشاه بیدادگر - شنيدم که از نيکمردي فقير
باب دوم در احسان
سر آغاز - اگر هوشمندى به معنى گراى
گفتار اندر نواخت ضعیفان - پدرمرده را سايه بر سر فكن
حکایت ابراهیم علیه السلام - شنيدم كه يك هفته ابن السبيل
گفتار اندر احسان با نیک و بد - گره بر سر بند احسان مزن
حکایت عابد با شوخ دیده - زبان دانى آمد به صاحبدلى
حکایت ممسک و فرزند ناخلف - يكى رفت و دينار از او صد هزار
حکایت - بزاريد وقتى زنى پيش شوى
حکایت - شنيدم كه پيرى به راه حجاز
حکایت - به سرهنگ سلطان چنين گفت زن
حکایت کرم مردان صاحبدل - يكى را كرم بود و قوت نبود
حکایت - يكى در بيان سگى تشنه يافت
گفتار اندر گردش روزگار - تو با خلق سهلى كن اى نيكبخت
حکایت در معنى رحمت بر ضعیفان و اندیشه در عاقبت - بناليد درويشى از ضعف حال
حکایت - يكى سيرت نيكمردان شنو
گفتار اندر ثمره جوانمردى - ببخش اى پسر كدمى زاده صيد
حکایت در معنى صید کردن دلها به احسان - به ره در يكى پيشم آمد جوان
حکایت درویش با روباه - يكى روبهى ديد بى دست و پاى
حکایت - شنيدم كه مردى است پاكيزه بوم
حکایت حاتم طائى و صفت جوانمردى او - شنيدم در ايام حاتم كه بود
حکایت در آزمودن پادشاه یمن حاتم را به آزاد مردى - ندانم كه گفت اين حكايت به من
حکایت دختر حاتم در روزگار پیغمبر(ص) - شنيدم كه طى در زمان رسول
حکایت حاتم طائی - ز بنگاه حاتم يكى پيرمرد
حکایت - يكى را خرى در گل افتاده بود
حکایت - شنيدم كه مغرورى از كبر مست
حکایت - يكى را پسر گم شد از راحله
حکایت - ز تاج ملك زاده اى در ملاخ
حکایت پدر بخیل و پسر لاابالی - يكى زهره ى خرج كردن نداشت
حکایت - جوانى به دانگى كرم كرده بود
حکایت در معنی ثمرات نکوکاری در آخرت - كسى ديد صحراى محشر به خواب
حکایت - شنيدم كه مردى غم خانه خورد
باب سوم در عشق و مستى و شور
سر آغاز - خوشا وقت شوريدگان غمش
تقریر عشق مجازى و قوت آن - تو را عشق همچون خودى ز آب و گل
در محبت روحانى - چو عشقى كه بنياد آن بر هواست
حکایت در معنى تحمل محب صادق - شنيدم كه وقتى گدا زاده اى
حکایت در معنى اهل محبت - شنيدم كه بر لحن خنياگرى
حکایت در معنى غلبه وجد و سلطنت عشق - يكى شاهدى در سمرقند داشت
حکایت در فدا شدن اهل محبت و غنیمت شمردن - يكى تشنه مي گفت و جان مي سپرد
حکایت صبر و ثبات روندگان - چنين نقل دارم ز مردان راه
حکایت - شنيدم كه پيرى شبى زنده داشت
حکایت - يكى در نشابور دانى چه گفت
حکایت در صبر بر جفاى آن که از او صبر نتوان کرد - شكايت كند نوعروسى جوان
حکایت - طبيبى پرى چهره در مرو بود
حکایت در معنى استیلاى عشق بر عقل - يكى پنجه ى آهنين راست كرد
حکایت در معنى عزت محبوب در نظر محب - ميان دوعم زاده وصلت فتاد
حکایت مجنون و صدق محبت او - به مجنون كسى گفت كاى نيك پى
حکایت سلطان محمود و سیرت ایاز - يكى خرده بر شاه غزنين گرفت
حکایت - قضا را من و پيرى از فارياب
گفتار در معنى فناى موجودات در معرض وجود بارى - ره عقل جز پيچ بر پيچ نيست
حکایت دهقان در لشکر سلطان - رئيس دهى با پسر در رهى
حکایت - به شهرى در از شام غوغا فتاد
حکایت صاحب نظر پارسا - يكى را چو من دل به دست كسى
گفتار اندر سماع اهل دل و تقریر حق و باطل آن - اگر مرد عشقى كم خويش گير
حکایت - شكر لب جوانى نى آموختى
حکایت پروانه و صدق محبت او - كسى گفت پروانه را كاى حقير
مخاطبه شمع و پروانه - شبى ياد دارم كه چشمم نخفت
باب چهارم در تواضع
سر آغاز - ز خاك آفريدت خداوند پاك
حکایت در این معنى - يكى قطره باران ز ابرى چكيد
حکایت در معنى نظر مردان در خود به حقارت - جوانى خردمند پاكيزه بوم
حکایت بایزید بسطامى - شنيدم كه وقتى سحرگاه عيد
حکایت عیسى (ع) و عابد و ناپارسا - شنيدستم كه از راويان كلام
حکایت دانشمند - فقيهى كهن جامه اى تنگدست
حکایت توبه کردن ملک زاده ى گنجه - يكى پادشه زاده در گنجه بود
حکایت - شكر خنده اى انگبين مي فروخت
حکایت در معنى تواضع نیکمردان - شنيدم كه فرزانه اى حق پرست
حکایت در معنى عزت نفس مردان - سگى پاى صحرا نشينى گزيد
حکایت خواجه نیکوکار و بنده نافرمان - بزرگى هنرمند آفاق بود
حکایت معروف کرخى و مسافر رنجور - كسى راه معروف كرخى بجست
حکایت در معنى سفاهت نااهلان - طمع برد شوخى به صاحبدلى
حکایت - ملك صالح از پادشاهان شام
حکایت در محرومى خویشتن بینان - يكى در نجوم اندكى دست داشت
حکایت - به خشم از ملك بنده اى سربتافت
حکایت در معنى تواضع و نیازمندى - ز ويرانه ى عارفى ژنده پوش
حکایت حاتم اصم - گروهى برآنند از اهل سخن
حکایت زاهد تبریزى - عزيزى در اقصاى تبريز بود
حکایت در معنى احتمال از دشمن از بهر دوست - يكى را چو سعدى دلى ساده بود
حکایت لقمان حکیم - شنيدم كه لقمان سيه فام بود
حکایت جنید و سیرت او در تواضع - شنيدم كه در دشت صنعا جنيد
حکایت زاهد و بربط زن - يكى بربطى در بغل داشت مست
حکایت صبر مردان بر جفا - شنيدم كه در خاك وخش از مهان
حکایت امیرالمومنین علی (ع) و سیرت پاک او - كسى مشكلى برد پيش على
حکایت - گدايى شنيدم كه در تنگ جاى
حکایت - يكى خوب كردار، خوش خوى بود
حکایت ذوالنون مصری - چنين ياد دارم كه سقاى نيل
باب پنجم در رضا
سر آغاز - شبى زيت فكرت همى سوختم
حکایت - مرا در سپاهان يكى يار بود
حکایت تیرانداز اردبیلى - يكى آهنين پنجه در اردبيل
حکایت طبیب و کرد - شبى كردى از درد پهلو نخفت
حکایت - يكى روستايى سقط شد خرش
حکایت - شنيدم كه دينارى از مفلسى
حکایت - فرو كوفت پيرى پسر را به چوب
حکایت مرد درویش و همسایه ى توانگر - بلند اخترى نام او بختيار
حکایت - يكى مرد درويش در خاك كيش
حکایت کرکس با زغن - چنين گفت پيش زغن كركسى
حکایت - چه خوش گفت شاگرد منسوج باف
مثل - شتر بچه با مادر خويش گفت
گفتار اندر اخلاص و برکت آن و ریا و آفت آن - عبادت به اخلاص نيت نكوست
حکایت - شنيدم كه نابالغى روزه داشت
حکایت - سيهكارى از نردبانى فتاد
باب ششم در قناعت
سر آغاز - خدا را ندانست و طاعت نكرد
حکایت - مرا حاجيى شانه ى عاج داد
حکایت - يكى پر طمع پيش خوارزمشاه
حکایت - يكى را تب آمد ز صاحبدلان
حکایت در مذلت بسیار خوردن - چه آوردم از بصره دانى عجب
حکایت - شكم صوفيى را زبون كرد و فرج
حکایت در عزت قناعت - يكى نيشكر داشت در طيفرى
حکایت - يكى را ز مردان روشن ضمير
حکایت - يكى نان خورش جز پيازى نداشت
حکایت - يكى گربه در خانه ى زال بود
حکایت مرد کوته نظر و زن عالى همت - يكى طفل دندان برآورده بود
حکایت - شنيدم كه صاحبدلى نيكمرد
حکایت - يكى سلطنت ران صاحب شكوه
گفتار در صبر بر ناتوانى به امید بهى - كمال است در نفس مرد كريم
حکایت در معنى آسانى پس از دشوارى - شنيدم ز پيران شيرين سخن
باب هفتم در عالم تربیت
سر آغاز - سخن در صلاح است و تدبير وخوى
گفتار اندر فضیلت خاموشى - اگر پاى در دامن آرى چو كوه
حکایت سلطان تکش و حفظ اسرار - تكش با غلامان يكى راز گفت
حکایت در معنى سلامت جاهل در خاموشى - يكى خوب خلق خلق پوش بود
حکایت - يكى ناسزا گفت در وقت جنگ
حکایت عضد و مرغان خوش آواز - عضد را پسر سخت رنجور بود
حکایت - شنيدم كه در بزم تركان مست
حکایت - دوكس گرد ديدند و آشوب و جنگ
حکایت در فضیلت خاموشى و آفت بسیار سخنى - چنين گفت پيرى پسنديده دوش
حکایت در خاصیت پرده پوشى و سلامت خاموشى - يكى پيش داود طائى نشست
گفتار اندر غیبت و خللهایى که از وى صادر شود - بد اندر حق مردم نيك و بد
حکایت - مرا در نظاميه ادرار بود
حکایت - كسى گفت حجاج خون خواره اى است
حکایت - شنيدم كه از پارسايان يكى
حکایت روزه در حال طفولیت - به طفلى درم رغبت روزه خاست
حکایت - طريقت شناسان ابت قدم
گفتار اندر کسانى که غیبت ایشان روا باشد - سه كس را شنيدم كه غيبت رواست
حکایت دزد و سیستانى - شنيدم كه دزدى درآمد ز دشت
حکایت اندر نکوهش غمازى و مذلت غمازان - يكى گفت با صوفيى در صفا
حکایت فریدون و وزیر و غماز - فريدون وزيرى پسنديده داشت
گفتار اندر پرورش زنان و ذکر صلاح و فساد ایشان - زن خوب فرمانبر پارسا
حکایت - جوانى ز ناسازگارى جفت
گفتار اندر پروردن فرزندان - پسر چون زده بر گذشتش سنين
حکایت - شبى دعوتى بود در كوى من
گفتار اندر پرهیز کردن از صحبت احداث - خرابت كند شاهد خانه كن
حکایت - در اين شهربارى به سمعم رسيد
حکایت درویش صاحب نظر و بقراط حکیم - يكى صورتى ديد صاحب جمال
گفتار اندر سلامت گوشهنشینی و صبر بر ایذاء خلق - اگر در جهان از جهان رسته اى است،
حکایت - چوانى هنرمند فرزانه بود
باب هشتم در شکر بر عافیت
سر آغاز - نفس مي نيارم زد از شكر دوست
حکایت - جوانى سر از رأى مادر بتافت
گفتار اندر صنع بارى عز اسمه در ترکیب خلقت انسان - ببين تا يك انگشت از چند بند
حکایت اندر معنى شکر منعم - ملك زاده اى ز اسب ادهم فتاد
گفتار اندر گزاردن شکر نعمتها - شب از بهر آسايش تست و روز
گفتار اندر بخشایش بر ناتوانان و شکر نعمت حق در توانایى - نداند كسى قدر روز خوشى
حکایت سلطان طغرل و هندوى پاسبان - شنيدم كه طغرل شبى در خزان
حکایت - يكى را عسس دست بر بسته بود
حکایت - برهنه تنى يك درم وام كرد
حکایت - يكى كرد بر پارسايى گذر
حکایت - ز ره باز پس مانده اى مي گريست
حکایت - فقيهى بر افتاده مستى گذشت
نظر در اسباب وجود عالم - نهاده ست بارى شفا در عسل
در سابقه ى حکم ازل و توفیق خیر - نخست او ارادت به دل در نهاد
حکایت سفر هندوستان و ضلالت بت پرستان - بتى ديدم از عاج در سومنات
باب نهم در توبه و راه صواب
سر آغاز - بيا اى كه عمرت به هفتاد رفت
حکایت پیرمرد و تحسر او بر روزگار جوانى - شبى در جوانى و طيب نعم
حکایت - كهن سالى آمد به نزد طبيب
گفتار اندر غنیمت شمردن جوانى پیش از پیرى - جوانا ره طاعت امروز گير
حکایت در معنى ادراک پیش از فوت - شبى خوابم اندر بيابان فيد
حکایت - قضا زنده اى رگ جان بريد
حکایت در معنى بیدارى از خواب غفلت - فرو رفت جم را يكى نازنين
حکایت - يكى پارسا سيرت حق پرست
حکایت عداوت در میان دو شخص - ميان دو تن دشمنى بود و جنگ
حکایت - شبى خفته بودم به عزم سفر
موعظه و تنبیه - خبر دارى اى استخوانى قفس
حکایت در عالم طفولیت - ز عهد پدر يادم آيد همى
حکایت - يكى برد با پادشاهى ستيز
حکایت - يكى مال مردم به تلبيس خورد
حکایت - همى يادم آيد ز عهد صغر
حکایت مست خرمن سوز - يكى غله مرداد مه توده كرد
حکایت - يكى متفق بود بر منكرى
حکایت زلیخا با یوسف (ع) - زليخا چو گشت از مى عشق مست
مثل - پليدى كند گربه بر جاى پاك
حکایت سفر حبشه - غريب آمدم در سواد حبش
حکایت - يكى را به چوگان مه دامغان
حکایت - به صنعا درم طفلى اندر گذشت
باب دهم در مناجات و ختم کتاب
سر آغاز - بيا تا برآريم دستى ز دل
حکایت - سيه چرده اى را كسى زشت خواند
حکایت بت پرست نیازمند - مغى در به روى از جهان بسته بود
حکایت - شنيدم كه مستى ز تاب نبيد
موعظات
غزلیات
ثنا و حمد بي پايان خدا را
ما قلم در سر كشيديم اختيار خويش را
اى كه انكار كنى عالم درويشان را
غافلند از زندگى مستان خواب
دريغ صحبت ديرين و حق ديد و شناخت
اى يار ناگزير كه دل در هواى تست
درد عشق از تندرسيت خوشترست
آن را كه جاى نيست همه شهر جاى اوست
آن به كه چون منى نرسد در وصال دوست
به جهان خرم از آنم كه جهان خرم ازوست
از جان برون نيامده جانانت آرزوست
هر كه هر بامداد پيش كسيست
خوشتر از دوران عشق ايام نيست
چون عيش گدايان به جهان سلطنتى نيست
صبحدمى كه بركنم، ديده به روشناييت
تن آدمى شريفست به جان آدميت
نادر از عالم توحيد كسى برخيزد
ذوق شراب انست، وقتى اگر بباشد
دنيى آن قدر ندارد كه برو رشك برند
نه هر چه جانورند آدميتى دارند
بيفكن خيمه تا محمل برانند
اگر خداى نباشد ز بنده اى خشنود
شرف نفس به جودست و كرامت به سجود
بسيار سالها به سر خاك ما رود
وقت آنست كه ضعف آيد و نيرو برود
از صومعه رختم به خرابات برآريد
تا بدين غايت كه رفت از من نيامد هيچ كار
ره به خرابات برد، عابد پرهيزگار
گناه كردن پنهان به از عبادت فاش
گر مرا دنيا نباشد خاكدانى گو مباش
هر كه با يار آشنا شد گو ز خود بيگانه باش
صاحبا عمر عزيزست غنيمت دانش
اى روبهك چرا ننشينى به جاى خويش
برخيز تا تفرج بستان كنيم و باغ
عمرها در سينه پنهان داشتيم اسرار دل
دوش در صحراى خلوت گوى تنهايى زدم
بر سر آنم كه پاى صبر در دامن كشم
در ميان صومعه سالوس پر دعوى منم
باد گلبوى سحر خوش مي وزد خيز اى نديم
ما اميد از طاعت و چشم از واب افكنده ايم
ساقيا مى ده كه ما دردى كش ميخانه ايم
خرما نتوان خوردن ازين خار كه كشتيم
خداوندى چنين بخشنده داريم
تو پس پرده و ما خون جگر مي ريزيم
برخيز تا به عهد امانت وفا كنيم
برخيز تا طريق تكلف رها كنيم
خلاف راستى باشد، خلاف راى درويشان
عشقبازى چيست سر در پاى جانان باختن
اى به باد هوس درافتاده
آستين بر روى و نقشى در ميان افكنده اى
شبى در خرقه رندآسا، گذر كردم به ميخانه
چو كسى درآمد از پاى و تو دستگاه دارى
يارب از ما چه فلاح آيد اگر تو نپذيرى
هر روز باد مي برد از بوستان گلى
اى صوفى سرگردان، در بند نكونامى
پاكيزه روى را كه بود پاكدامنى
اگر لذت ترك لذت بدانى
يارى آنست كه زهر از قبلش نوش كنى
مبارك ساعتى باشد كه با منظور بنشينى
مقصود عاشقان دو عالم لقاى تست
منزل عشق از جهانى ديگرست
فلك با بخت من دايم به كينست
روى در مسجد و دل ساكن خمار چه سود؟
هر كسى در حرم عشق تو محرم نشود
بربود دلم در چمنى سرو روانى
قصاید
شكر و سپاس و منت و عزت خداى را
در ستایش علاء الدین عطاملک جوینى صاحب دیوان - اگر مطالعه خواهد كسى بهشت برين را
در ستایش اتابک مظفرالدین سلجوقشاه - آن روى بين كه حسن بپوشيد ماه را
در وداع شاه جهان سعدبن ابی بکر - رفتى و صدهزار دلت دست در ركيب
در وصف بهار - علم دولت نوروز به صحرا برخاست
موعظه و نصیحت - هران نصيبه كه پيش از وجود ننهادست
موعظه و نصیحت - ايهاالناس جهان جاى تن آسانى نيست
اندرز و نصیحت - خوشست عمر دريغا كه جاودانى نيست
در نصیحت و ستایش - جهان بر آب نهادست و زندگى بر باد
در ستایش حضرت رسول (ص) - چو مرد رهرو اندر راه حق ابت قدم گردد
توحید - فضل خداى را كه تواند شمار كرد؟
در ستایش اتابک محمد - بناز اى خداوند اقبال سرمد
وله فى مدح ابش بنت سعد - فلك را اين همه تمكين نباشد
برگشت به شیراز - سعدى اينك به قدم رفت و به سر باز آمد
در ستایش حضرت رسول (ص) - ماه فروماند از جمال محمد
در ستایش قاضى رکن الدین - بسا نفس خردمندان كه در بند هوا ماند
در ستایش علاء الدین عطاملک جوینى صاحب دیوان - كدام باغ به ديدار دوستان ماند
وله فى مدح اتابک مظفرالدین سلجوقشاه - چه نيكبخت كسانى كه اهل شيرازند
در ستایش شمس الدین حسین علکانى - احمدالله تعالى كه به ارغام حسود
در ستایش اتابک سعدبن ابوبکر بن سعدبن زنگى بن مودود - مطرب مجلس بساز زمزمه ى عود
در وصف بهار - بامدادى كه تفاوت نكند ليل و نهار
در ستایش شمسالدین محمد جوینی صاحب دیوان - به هيچ يار مده خاطر و به هيچ ديار
مطلع دوم - كجا همى رود اين شاهد شكر گفتار؟
در مدح امیر انکیانو - بس بگرديد و بگردد روزگار
تغزل در ستایش شمسالدین محمد جوینی صاحب دیوان - نظر دريغ مدار از من اى مه منظور
در وصف شیراز - خوشا سپيده دمى باشد آنكه بينم باز
در لیلةالبراة فرمودهاست - شبى چنين در هفت آسمان به رحمت باز
در مدح امیر سیفالدین (محمد) - شكر و فضل خداى غزوجل
در ستایش علاء الدین جوینی صاحب دیوان - هر آدمى كه نظر با يكى ندارد و دل
در تنبیه و موعظه - ان هوى النفس يقد العقال
پند و موعظة - توانگرى نه به مالست پيش اهل كمال
در ستایش امیرانکیانو - بسى صورت بگرديدست عالم
در تهنیت اتابک مظفرالدین سلجوقشاه ابن سلغر - خداى را چه توان گفت شكر فضل و كرم
بازگردیدن پادشاه اسلام از سفر عراق - المنةلله كه نمرديم و بديديم
تغزل و ستایش صاحب دیوان - من آن بديع صفت را به ترك چون گويم
در انتقال دولت از سلغریان به قوم دیگر - اين منتى بر اهل زمين بود از آسمان
در وداع ماه رمضان - برگ تحويل مي كند رمضان
در مدح شمسالدین حسین علکانی - تمام گشت و مزين شد اين خجسته مكان
در ستایش علاء الدین عطاملک جوینی صاحب دیوان - شكر به شكر نهم در دهان مژده دهان
مطلع دوم - تو را كه گفت كه برقع برافكن اى فتان
در ستایش شمسالدین حسین علکانی - اى محافل را به ديدار تو زين
در ستایش صاحب دیوان - تبارك الله از آن نقشبند ماء مهين
در ستایش ملکه ترکان خاتون - اى بيش از آنكه در قلم آيد ناى تو
درستایش اتابک مظفرالدین سلجوقشاه - در بهشت گشادند در جهان ناگاه
پند و اندرز - به نوبت اند ملوك اندرين سپنج سراى
در ستایش ترکان خاتون و پسرش اتابک محمد - چه دعا گويمت اى سايه ى ميمون هماى
تنبیه و موعظت - دريغ روز جوانى و عهد برنايى
تغزل و ستایش صاحب دیوان - شبى و شمعى و گوينده اى و زيبايى
پند - اى كه پنجاه رفت و در خوابى
در ستایش - به خرمى و به خير آمدى و آزادى
در پند و ستایش - بزن كه قوت بازوى سلطنت دارى
در ستایش - گرين خيال محقق شود به بيدارى
در پند و اندرز - اى نفس اگر به ديده ى تحقيق بنگرى
در ستایش ابوبکر بن سعد - وجودم به تنگ آمد از جور تنگى
در ستایش امیر انکیانو - دنيا نيرزد آنكه پريشان كنى دلى
قصیده - تو را ز دست اجل كى فرار خواهد بود
تنبیه و موعظت - روزى كه زير خاك تن ما نهان شود
كسى كه او نظر مهر در زمانه كند
جهان بگشتم و آفاق سر به سر ديدم
هر چيز كزان بتر نباشد
نصیحت - اى دل به كام خويش جهان را تو ديده گير
قصاید و قطعات عربى
فى مرثیة امیرالمومنین المعتصم بالله و ذکر واقعة بغداد - حبست بجفنى المدامع لاتجرى
یمدح نورالدین بن صیاد - مادام ينسرح الغزلان فى الوادى
یمدح السعید فخرالدین المنجم - الحمدلله رب العالمين على
فی الغزل - تعذر صمت الواجدين فصاحوا
ایضا - رضينا من وصالك بالوعود
ایضا فی الغزل - امطلع شمس باب دارك ام بدر؟
فی الشیب - ان هجرت الناس واخترت النوى
فی الغزل - على قلبى العدوان من عينى التى
ایضا فیالغزل - ملك الهوى قلبى وجاش مغيرا
ایضا فی الغزل - حدائق روضات النعيم وطيبها
و له فیالغزل - فاح نشر الحمى و هب النسيم
و له ایضا - على ظاهرى صبر كنسج العناكب
ایضا فی الغزل - ان لم امت يوم الوداع تأسفا
فیالموعظة: - عيب على و عدوان علي الناس
فیالغزل - اصبحت مفتونا باعين اهيفا
ایضا فیالغزل - متى جمع شملى بالحبيب المغاضب
فیالغزل - قوماء اسقيانى على الريحان واس
ایضا - يا نديمى قم تنبه واسقنى واسق الندامى
وله ایضا - يا ملوك الجمال رفقا باسرى
وله ایضا - الحمدالله رب العالمين على
قصیده - جاء الشتاء ببرد لامرد له
وله ایضا - انا دلادل ابنة الكرم لابناء الكرام
فی مدح صاحب دیوان - ما هذه الدنيا بدار مخلد
مراثى
ذکر وفات امیرفخرالدین ابیبکر طاب ثراه - وجود عاريتى دل درو نشايد بست
در مرثیهٔ عز الدین احمد بن یوسف - دردى به دل رسيد كه آرام جان برفت
در مرثیهٔ اتابک ابوبکر بن سعد زنگی - به اتفاق دگر دل به كس نبايد داد
در مرثیهٔ سعد بن ابوبکر - به هيچ باغ نبود آن درخت مانندش
در مرثیهٔ ابوبکر سعد بن زنگی - دل شكسته كه مرهم نهد دگربارش؟
در زوال خلافت بنیعباس - آسمان را حق بود گر خون بگريد بر زمين
ترجیع بند در مرثیهٔ سعد بن ابوبکر - غريبان را دل از بهر تو خونست
قطعات
جوشن بيار و نيزه و بر گستوان ورد
خون دار اگرچه دشمن خردست زينهار
در جهان با مردمان دانى كه چون بايد گذاشت
مرد ديگر جوان نخواهد بود
ملك ايمن درخت بارورست
آن را كه تو دست پيش دارى
آدمى فضل بر دگر حيوان
تو خود جفا نكنى بي گناه بر بنده
ديو اگر صومعه دارى كند اندر ملكوت
طمع خام كه سودى بكنم
شد غلامى به جوى كاب آرد
من هرگز آب چاه نديدم چنين مداد
مر تو را چون دو كار پيش آيد
دانى كه بر نگين سليمان چه نقش بود
ز دست ترشروى خوردن تبرزد
روزى به سرش نبشته بودند
از دست تهى كرم نيايد
كسى به حمد و ناى برادران عزيز
گر جهان فتنه گيرد از چپ و راست
كاملانند در لباس حقير
سخن گفته دگر باز نيايد به دهن
اگر صد دفتر شيرين بخوانى
خر به سعى آدمى نخواهد شد
تشنه ى سوخته در چشمه ى روشن چو رسيد
هيچ دانى كه آب ديده ى پير
دوستان سخت پیمان را ز دشمن باک نیست - صد هزاران خيط يكتو را نباشد قوتى
حريف عمر به سر برده در فسوق و فجور
ياد دارم ز پير دانشمند
بسا بساط خداوند ملك دولت را
وفا با هيچكس كردست گيتى
نه سام و نريمان و افراسياب
هر كه مقصود و مرادش خور و خوابست از عمر
چو دولت خواهد آمد بنده اى را
بسيار برفتند و به جايى نرسيدند
تا سگان را وجود پيدا نيست
اگر خونى نريزد شاه عالم
نكنى دفع ظالم از مظلوم
هر كجا دردمندى از سر شوق
حاكم ظالم به سنان قلم
ز دور چرخ چه نالى ز فعل خويش بنال
نفس ظالم، مال زنبورست
آسيا سنگ ده هزار منى
بدين الحان داودى عجب نيست
چو نيكبخت شدى ايمن از حسود مباش
رسم و آيين پادشاهانست
نشان آخر عهد و زوال ملك ويست
آنكه در حضرت بيچون تو قربى دارد
دامن آلوده اگر خود حكمت گويد
آدمي سان و نيك محضر باش
تا نگويى كه عاملان حريص
رحمت صفت خداى باقيست
هيچ فرصت وراى آن مطلب
الحق امناى مال ايتام
ناكسان را فراستيست عظيم
امير ما عسل از دست خلق مي نخورد
چه گنجها بنهادند و ديگرى برداشت
خواهى از دشمن نادان كه گزندت نرسد
متكلف به نغمه در قرآن
مرغ جايى كه علف بيند و چيند گردد
هزار سال به اميد تو توانم بود
هر كه بر روى زمين مهلت عيشى دارد
اگر ملازم خاك در كسى باشى
نگر تا نبينى ز ظلم شهى
روز قالى فشاندنست امروز
گر خردمند از اوباش جفايى بيند
هر كه بينى مراد و راحت خويش
براى ختم سخن دست بر دعا داريم
به قفل و پره ى زرين همى توان بستن
بردند پيمبران و پاكان
حدي وقف به جايى رسيد در شيراز
چو رنج برنتوانى گرفتن از رنجور
خداوند كشور خطا مي كند
عنكبوت ضعيف نتواند
فرياد پيرزن كه برآيد ز سوز دل
نگين ختم رسالت پيمبر عربى
هاونا گفتم از چه مي نالى
هر كه خيرى كرد و موقوفى گذاشت
هر كه مشهور شد به بي ادبى
گر بشنوى نصيحت مردان به گوش دل
دل منه بر جهان كه دور بقا
جزاى نيك و بد خلق با خداى انداز
گروهى از سر بي مغز بيخبر گويند
هر چه مي كرد با ضعيفان دزد
پدر كه جان عزيزش به لب رسيد چه گفت؟
ملكدارى با ديانت بايد و فرهنگ و هوش
پادشاهان پاسبانانند مر درويش را
پروردگار خلق خدايى به كس نداد
دل مبند اى حكيم بر دنيا
شجر مقل در بيابانها
اى كه دانش به مردم آموزش
دوش مرغى به صبح مي ناليد
مشمر برد ملك آن پادشاه
مگسى گفت عنكبوتى را
پيدا شود كه مرد كدامست و زن كدام
دشمنت خود مباد وگر باشد
چنانكه مشرق و مغرب به هم نپيوندند
خواجه تشريفم فرستادى و مال
كسان كه تلخى حاجت نيازمودستند
به مرگ خواجه فلان هيچ گم نگشت جهان
خطاب حاكم عادل مال بارانست
ضرورتست كه آحاد را سرى باشد
مراد و مطلب دنيا و آخرت نبرد
طبيب و تجربت سودى ندارد
مردكى غرقه بود در جيحون
سگى شكايت ايام بر كسى مي كرد
خدايا فضل كن گنج قناعت
گدايان بينى اندر روز محشر
چو مي دانستى افتادن به ناچار
صبر بر قسمت خدا كردن
هر بد كه به خود نمي پسندى
هان اى نهاده تير جفا در كمان حكم
دوران ملك ظالم و فرمان قاطعش
نه نيكان را بد افتادست هرگز
زمان ضايع مكن در علم صورت
جامع هفت چيز در يك روز
تا تو فرمان نبرى خلق به فرمان نروند
چنان زندگانى كن اى نيكراى
نخواهى كز بزرگان جور بينى
اميد عافيت آنگه بود موافق عقل
خداوندان نعمت را كرم هست
طبيبى را حكايت كرد پيرى
ضمير مصلحت انديش هر چه پيش آيد
مرا گر صاحب ديوان اعلى
بشن از من سخنى حق پدر فرزندى
رحم الله معشر الماضين
نجس ار پيرهن شبلى و معروف بپوشد
خواستم تا زحلى گويمت از روى قياس
دامن جامه كه در خار مغيلان بگرفت
غماز را به حضرت سلطان كه راه داد؟
اگر ممالك روى زمين به دست آرى
اى پسنديده حيف بر درويش
شنيده ام كه فقيهى به دشتوانى گفقت
گر از خراج رعيت نباشدت بارى
ديگران در رياضتند و نياز
هر كجا خط مشكلى بكشند
آن مكن در عمل كه در عزلت
مكافات بدى كردن حلالست
دوش در سلك صحبتى بودم
ز لوح روى كودك بر توان خواند
بس دست دعا بر آسمان بود
حاجت خلق از در خداى برآيد
نظر كردم به چشم راى و تدبير
بي هنر را ديدن صاحب هنر
نبايدت كه پريشان شود قواعد ملك
اى طفل كه دفع مگس از خود نتوانى
خرم تن آنكه نام نيكش
مقابلت نكند با حجر به پيشانى
نظر به چشم ارادت مكن به صورت دنيا
ياران كجاوه، غم ندارند
چو بندگان كمر بسته شرط خدمت را
اى كه گر هر سر موييت زبانى دارد
از من بگوى شاه رعيت نواز را
هر دم زبان مرده همى گويد اين سخن
در پند و اخلاق و غیر آن - خداونديست تدبير جهان را
مظلوم دست بسته ى مغلوب را بگوى
سپاس دار خداى لطيف دانا را
ظاهرا در ستایش صاحب دیوان است - سخن به ذكر تو آراستن مراد آنست
طريق و رسم صاحبدولتانست
در ستایش - هر كه در بند تو شد بسته ى جاويد بماند
ظاهرا در ستایش صاحب دیوان است - تو آن نكرده اى از فعل خير با من و غير
مباش غره به گفتار مادح طماع
احدا سامع المناجات
به سكندر نه ملك ماند و نه مال
چو خويشتن نتواند كه مي خورد قاضى
چنين كه هست نماند قرار دولت و ملك
علاج واقعه پيش از وقوع بايد كرد
مرا گويند با دشمن برآويز
يكى از بخت كامران بينى
به راه راست توانى رسيد در مقصود
عيب آنان مكن كه پيش ملوك
گر اهل معرفتى هر چه بنگرى خوبست
اميد خلق برآور چنانكه بتوانى
هرگز پر طاووس كسى گفت كه زشتست؟
مركب از بهر راحتى باشد
پدرم بنده ى قديم تو بود
در چشمت ار حقير بود صورت فقير
كسى گفت عزت به مال اندرست
دست بر پشت مار ماليدن
گر سفيهى زبان دراز كند
هرگز به مال و جاه نگردد بزرگ نام
در عزت نفس - گويند سعديا به چه بطال مانده اى
ره نمودن به خير ناكس را
دشمن اگر دوست شود چند بار
دهل را كاندرون زندان بادست
ماه را ديد مرغ شب پره گفت
خواست تا عيبم كند پرورده ى بيگانگان
اى نفس چون وظيفه ى روزى مقررست
در سراى به هم كرده از پس پرده
شهى كه پاس رعيت نگاه مي دارد
صاحب كمال را چه غم از نقص مال و جاه
ضرورتست به توبيخ با كسى گفتن
اگر خود بردرد پيشانى پيل
در حدود رى يكى ديوانه بود
بيا كه پرده برانداختم ز صورت حال
به تماشاى ميوه راضى شو
چه سود از دزدى آنگه توبه كردن
شنيدم كه بيوه زنى دردمند
ظاهرا در ستایش صاحب دیوان است - يارب كمال عافيتت بر دوام باد
مرا از بهر دينارى نا گفت
بر تربت دوستان ماضى
اى بلند اختر خدايت عمر جاويدان دهاد
پسر نورسيده شايد بود
بيا بگوى كه پرويز از زمانه چه خورد
ظاهرا در مدح صاحب دیوان است - به سمع خواجه رسانيد اگر مجال بود
ناگهان بانگ در سراى افتد
يارب اين نامه سيه كرده ى بيفايده عمر
حقيقتيست كه دانا سراى عاريتى
در مدح صاحب دیوان - سفينه ى حكميات و نظم و نر لطيف
نه آدميست كه در خرمى و مجموعى
روز گم گشتن فرزند مقادير قضا
صانع نقشبند بى مانند
يكى نصيحت درويش وار خواهم كرد
اى غره به رحمت خداوند
بندگان را ز حد به در منواز
بود در خاطرم كه يك چندى
لحا الله بعض الناس يأتى جهالة
مثل وقوفک عندالله فى ملاء - مل وقوفك عندالله فى ملاء
يا اسعد الناس جدا ما سعى قدم
در مدح - نظر كه با همه دارى به چشم بخشايش
آن ستمديده نديدى كه به خونخواره چه گفت
خلق در ملك خداى از همه جنسى باشد
گر بدانستى كه خواهد مرد ناگه در ميان
اگر گويندش اندر نار جاويد
نكويى بابدان كردن وبالست
در مدح و نصیحت - يارب تو هر چه بهتر و نيكوترش بده
پسران فلان سه بدبختند
مثنویات
مثنویات مواعظ سعدی - اى چشم و چراغ اهل بينش
همه را ده چو مي دهى موسوم
عدل و انصاف و راستى بايد
نظر كن درين موى باريك سر
نخست انديشه كن آنگاه گفتار
چو نيكو گفت ابراهيم ادهم
يكى را ديدم اندر جايگاهى
چه سرپوشيدگان مرد بودند
نكويى گرچه با ناكس نشايد
نميرد گر بميرد نيكنامى
هيچ دانى كه چيست دخل حرام
نشنيدم كه مرغ رفته ز دام
زخم بالاى يكدگر بزنند
چه رند پريشان شوريده بخت
دشنام تو سر به سر شنيدم
دانى چه بود كمال انسان
سگ بر آن آدمى شرف دارد
غم نه بر دل كه گر نهى بر كوه
سخن زيد نشنوى بر عمرو
همه فرزند آدمند بشر
همه دانند لشكر و ميران
اگر هوشمندى مكن جمع مال
اين دغل دوستان كه مي بينى
هر كه را باشد از تو بيم گزند
هر كه بي مشورت كند تدبير
اى پسنديده حيف بر درويش
برگزيدندت اى گل خرم
قيمت عمر اگر بداند مرد
خرى از روستائيى بگريخت
حرص فرزند آدم نادان
پيرى اندر قبيله ى ما بود
سپاس و شكر بي پايان خدا را
حديث پادشاهان عجم را
حرامش باد بدعهد بدانديش
سلطان بايد كه خير درويش
آنكه هفت اقليم عالم را نهاد
دوام دولت اندر حق شناسيست
كتاب از دست دادن سست راييست
الا تا ننگرى در روى نيكو
جوان سخت رو در راه بايد
الا گر بختمند و هوشيارى
هر كه آمد بر خداى قبول
به حال نيك و بد راضى شو اى مرد
بكوش امروز تا گندم بپاشى
اى خداوندان طاق و طمطراق
به يك سال در جادويى ارمنى
رباعیات
آن كيست كه دل نهاد و فارغ بنشست
تدبير صواب از دل خوش بايد جست
آن كس كه خطاى خويش بيند كه رواست
گر در همه شهر يك سر نيشترست
گر خود ز عبادت استخوانى در پوست
تا يك سر مويى از تو هستى باقيست
بالاى قضاى رفته فرمانى نيست
ماهى اميد عمرم از شست برفت
دادار كه بر ما در قسمت بگشاد
نه هر كه زمانه كار او دربندد
اى قدر بلند آسمان پيش تو خرد
شاها سم اسبت آسمان مي سپرد
ظلم از دل و دست ملك نيرو ببرد
از مى طرب افزايد و مردى خيزد
نادان همه جا با همه كس آميزد
هر كس كه درست قول و پيمان باشد
هر دولت و مكنت كه قضا مي بخشد
بس چون تو ملك زمانه بر تخت نشاند
نه هر كه ستم بر دگرى بتواند
مردان همه عمر پاره بردوخته اند
عنقا بشد و فر هماييش بماند
نه هر كه طراز جامه بر دوش كند
فرزانه رضاى نفس رعنا نكند
آن گل كه هنوز نو به دست آمده بود
افسوس بر آن دل كه سماعش نربود
با گل به مل چو خار مي بايد بود
جائی که درخت عیش پربار بود
داد طرب از عمر بده تا برود
درياب كزين جهان گذر خواهد بود
گر تير جفاى دشمنان مي آيد
هركس به نصيب خويش خواهند رسيد
درويش كه حلقه ى درى زد يك بار
از دست مده طريق احسان پدر
گر آدميى باده ى گلرنگ بخور
چون خيل تو صد باشد و خصم تو هزار
چون زهره ى شيران بدرد ناله ى كوس
سودى نكند فراخناى بر و دوش
اى صاحب مال، فضل كن بر درويش
بوى بغلت مي رود از پارس به كيش
تا دل ز مراعات جهان بركندم
چون ما و شما مقارب يكدگريم
تنها ز همه خلق و نهان مي گريم
بشنو به ارادت سخن پير كهن
امروز كه دستگاه دارى و توان
با زنده دلان نشين و صادق نفسان
روزى دو سه شد كه بنده ننواخته اى
اى يار كجايى كه در آغوش نه اى
گر كان فضائلى وگر دريايى
گر سنگ همه لعل بدخشان بودى
فردا كه به نامه ى سيه درنگرى
گويند كه دوش شحنگان تترى
آيين برادرى و شرط يارى
تا كى به جمال و مال دنيا نازى
اى غايب چشم و حاضر دل چوني؟
در مرد چو بد نگه كنى زن بينى
تا دل به غرور نفس شيطان ندهى
مفردات - مي ميرم و همچنان نظر بر چپ و راست
مثلثات - خليلى الهدى انجى و اصلح
مفردات
ز حد بگذشت مشتاقى و صبر اندر غمت يارا
مي ندانم چكنم چاره من اين دستان را
اى مسلمانان فغان زان نرگس جادو فريب
قيامتست سفر كردن از ديار حبيب
چشم تو طلسم جاودانست
حالم از شرح غمت افسانه ايست
خسته ى تيغ فراقم سخت مشتاقم به غايت
مي روم با درد و حسرت از ديارت خير باد
ما ترك سر بگفتيم، تا دردسر نباشد
بخت و دولت به برم زآب روان باز آمد
رفت آن كم بر تو آبى بود
ياد دارم كه روزگارى بود
خسرو من چون به بارگاه برآيد
باد بهارى وزيد، از طرف مرغزار
ايا نسيم سحر بوى زلف يار بيار
اگر چه دل به كسى داد، جان ماست هنوز
چه درد دلست اينچه من درفتادم
من از تو هيچ نبريدم كه هستى يار دلبندم
من اين نامه كه اكنون مي نويسم
ديدى اى دل كه دگر باره چه آمد پيشم
بيا بيا كه ز عشقت چنان پريشانم
من خسته چون ندارم، نفسى قرار بي تو
اى يار ناسامان من از من چرا رنجيده اي؟
چنان خوب رويى بدان دلربايى
هر شبى با دلى و صد زارى
ابیات پراکنده - در عهد تو اى نگار دلبند
مفردات - مي ميرم و همچنان نظر بر چپ و راست
مقطّعات
متى حللت به شيراز يا نسيم الصبح
گر مرا بي تو در بهشت برند
گفتم چه كرده ام كه نگاهم نمي كنى
آشفتن چشمهاى مستت
خوب را گو پلاس در بر كن
در قطره ى باران بهارى چه توان گفت؟
سخن عشق حرامست بر آن بيهده گوى
من بگويم نديده ام دهنى
كوه عنبر نشسته بر زنخش
تو آن نه اى كه به جور از تو روى برپيچند
بس اى غلام بديع الجمال شيرين كار
آن پريروى كه از مرد و زن و پير و جوان
مرا به صورت شاهد نظر حلال بود
شبى خواهم كه پنهانت بگويم
هزار بوسه دهد بت پرست بر سنگى
كسى ملامتم از عشق روى او مي كرد
چند گويى كه مهر ازو بردار
بر آن گليم سياهم حسد همى آيد
گفتم به ره ببينم و دامن بگيرمش
وه كه چه آزار بود من از مهر تو
غزلیات
اول دفتر به نام ايزد دانا
اى نفس خرم باد صبا
روى تو خوش مي نمايد آينه ما
اگر تو فارغى از حال دوستان يارا
شب فراق نخواهم دواج ديبا را
پيش ما رسم شكستن نبود عهد وفا را
مشتاقى و صبورى از حد گذشت يارا
ز اندازه بيرون تشنه ام ساقى بيار آن آب را
گر ماه من برافكند از رخ نقاب را
با جوانى سرخوشست اين پير بى تدبير را
وقت طرب خوش يافتم آن دلبر طناز را
دوست مي دارم من اين ناليدن دلسوز را
وه كه گر من بازبينم روى يار خويش را
امشب سبكتر مي زنند اين طبل بي هنگام را
برخيز تا يك سو نهيم اين دلق ازرق فام را
تا بود بار غمت بر دل بي هوش مرا
چه كند بنده كه گردن ننهد فرمان را
ساقى بده آن كوزه ياقوت روان را
كمان سخت كه داد آن لطيف بازو را
لاابالى چه كند دفتر دانايى را
تفاوتى نكند قدر پادشايى را
من بدين خوبى و زيبايى نديدم روى را
رفتيم اگر ملول شدى از نشست ما
وقتى دل سودايى مي رفت به بستان ها
اگر تو برفكنى در ميان شهر نقاب
ما را همه شب نمي برد خواب
ماه رويا روى خوب از من متاب
سرمست درآمد از خرابات
متناسبند و موزون حركات دلفريبت
هر كه خصم اندر او كمند انداخت
چه فتنه بود كه حسن تو در جهان انداخت
معلمت همه شوخى و دلبرى آموخت
كهن شود همه كس را به روزگار ارادت
دل هر كه صيد كردى نكشد سر از كمندت
دوست دارم كه بپوشى رخ همچون قمرت
بنده وار آمدم به زنهارت
مپندار از لب شيرين عبارت
چه دل ها بردى اى ساقى به ساق فتنه انگيزت
بى تو حرامست به خلوت نشست
چنان به موى تو آشفته ام به بوى تو مست
دير آمدي اى نگار سرمست
نشايد گفتن آن كس را دلى هست
اگر مراد تو اى دوست بى مرادى ماست
بوى گل و بانگ مرغ برخاست
خوش مي رود اين پسر كه برخاست
ديگر نشنيديم چنين فتنه كه برخاست
سلسله موى دوست حلقه دام بلاست
صبر كن اى دل كه صبر سيرت اهل صفاست
خرم آن بقعه كه آرامگه يار آن جاست
عشق ورزيدم و عقلم به ملامت برخاست
آن نه زلفست و بناگوش كه روزست و شب ست
آن ماه دوهفته در نقابست
ديدار تو حل مشكلاتست
سرو چمن پيش اعتدال تو پستست
مجنون عشق را دگر امروز حالتست
اى كاب زندگانى من در دهان توست
هر صبحدم نسيم گل از بوستان توست
اتفاقم به سر كوى كسى افتادست
اين تويى يا سرو بستانى به رفتار آمدست
شب فراق كه داند كه تا سحر چندست
افسوس بر آن ديده كه روى تو نديدست
اى لعبت خندان لب لعلت كه مزيدست
از هر چه مي رود سخن دوست خوشترست
اين بوى روح پرور از آن خوى دلبرست
عيب ياران و دوستان هنرست
هر كسى را نتوان گفت كه صاحب نظرست
فرياد من از فراق يارست
چشمت خوشست و بر ار خواب خوشترست
عشرت خوشست و بر طرف جوى خوشترست
اى كه از سرو روان قد تو چالاكترست
دلى كه عاشق و صابر بود مگر سنگست
پاى سرو بوستانى در گلست
ديده از ديدار خوبان برگرفتن مشكلست
شراب از دست خوبان سلسبيلست
كارم چو زلف يار پريشان و درهمست
يارا بهشت صحبت ياران همدمست
بر من كه صبوحى زده ام خرقه حرامست
امشب به راستى شب ما روز روشنست
اين باد بهار بوستانست
اين خط شريف از آن بنانست
چه رويست آن كه پيش كاروانست
هزار سختى اگر بر من آيد آسانست
مگر نسيم سحر بوى زلف يار منست
ز من مپرس كه در دست او دلت چونست
با همه مهر و با منش كينست
بخت جوان دارد آن كه با تو قرينست
گر كسى سرو شنيدست كه رفتست اينست
با خردمندى و خوبى پارسا و نيك خوست
بتا هلاك شود دوست در محبت دوست
سرمست درآمد از درم دوست
سفر دراز نباشد به پاى طالب دوست
كس به چشم در نمي آيد كه گويم مل اوست
يار من آن كه لطف خداوند يار اوست
خورشيد زير سايه زلف چو شام اوست
آن كه دل من چو گوى در خم چوگان اوست
ز هر چه هست گزيرست و ناگزير از دوست
صبحى مباركست نظر بر جمال دوست
گفتم مگر به خواب ببينم خيال دوست
صبح مي خندد و من گريه كنان از غم دوست
اين مطرب از كجاست كه برگفت نام دوست
اى پيك پى خجسته كه دارى نشان دوست
تا دست ها كمر نكنى بر ميان دوست
ز حد گذشت جدايى ميان ما اى دوست
مرا تو غايت مقصودى از جهان اى دوست
آب حيات منست خاك سر كوى دوست
شادى به روزگار گدايان كوى دوست
صبحدم خاكى به صحرا برد باد از كوى دوست
مرا خود با تو چيزى در ميان هست
بيا بيا كه مرا با تو ماجرايى هست
هر چه در روى تو گويند به زيبايى هست
مشنو اى دوست كه غير از تو مرا يارى هست
زهى رفيق كه با چون تو سروبالاييست
مرا از آن چه كه بيرون شهر صحراييست
درديست درد عشق كه هيچش طبيب نيست
كيست آن كش سر پيوند تو در خاطر نيست
گر صبر دل از تو هست و گر نيست
اى كه گفتى هيچ مشكل چون فراق يار نيست
جان ندارد هر كه جانانيش نيست
هر چه خواهى كن كه ما را با تو روى جنگ نيست
خبرت هست كه بى روى تو آرامم نيست
با فراقت چند سازم برگ تنهاييم نيست
در من اين هست كه صبرم ز نكورويان نيست
در من اين هست كه صبرم ز نكورويان نيست
روز وصلم قرار ديدن نيست
كس ندانم كه در اين شهر گرفتار تو نيست
نه خود اندر زمين نظير تو نيست
دل نماندست كه گوى خم چوگان تو نيست
چو ترك دلبر من شاهدى به شنگى نيست
خسرو آنست كه در صحبت او شيرينيست
دوش دور از رويت اى جان جانم از غم تاب داشت
دوشم آن سنگ دل پريشان داشت
چو ابر زلف تو پيرامن قمر مي گشت
خيال روى توام دوش در نظر مي گشت
دلى كه ديد كه پيرامن خطر مي گشت
آن را كه ميسر نشود صبر و قناعت
اى ديدنت آسايش و خنديدنت آفت
كيست آن لعبت خندان كه پرى وار برفت
عشق در دل ماند و يار از دست رفت
دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت
چشمت چو تيغ غمزه خون خوار برگرفت
هر كه دلارام ديد از دلش آرام رفت
اى كسوت زيبايى بر قامت چالاكت
اين كه تو دارى قيامتست نه قامت
اى كه رحمت مي نيايد بر منت
آفرين خداى بر جانت
اى جان خردمندان گوى خم چوگانت
جان و تنم اى دوست فداى تن و جانت
چو نيست راه برون آمدن ز ميدانت
چه لطيفست قبا بر تن چون سرو روانت
خوش مي روى به تنها تن ها فداى جانت
گر جان طلبى فداى جانت
بيا كه نوبت صلحست و دوستى و عنايت
سر تسليم نهاديم به حكم و رايت
جان من جان من فداى تو باد
زان گه كه بر آن صورت خوبم نظر افتاد
فرهاد را چو بر رخ شيرين نظر فتاد
پيش رويت قمر نمي تابد
مويت رها مكن كه چنين بر هم اوفتد
نه آن شبست كه كس در ميان ما گنجد
حديث عشق به طومار در نمي گنجد
كس اين كند كه ز يار و ديار برگردد
طرفه مي دارند ياران صبر من بر داغ و درد
هر كه مى با تو خورد عربده كرد
ديدار يار غايب دانى چه ذوق دارد
كه مي رود به شفاعت كه دوست بازآرد
هر كه چيزى دوست دارد جان و دل بر وى گمارد
گر از جفاى تو روزى دلم بيازارد
كس اين كند كه دل از يار خويش بردارد
تو را ز حال پريشان ما چه غم دارد
غلام آن سبك روحم كه با من سر گران دارد
مگر نسيم سحر بوى يار من دارد
هر آن ناظر كه منظورى ندارد
آن كه بر نسترن از غاليه خالى دارد
آن شكرخنده كه پرنوش دهانى دارد
بازت ندانم از سر پيمان ما كه برد
آن كيست كاندر رفتنش صبر از دل ما مي برد
هر گه كه بر من آن بت عيار بگذرد
كيست آن فتنه كه با تير و كمان مي گذرد
كيست آن ماه منور كه چنين مي گذرد
انصاف نبود آن رخ دلبند نهان كرد
باد آمد و بوى عنبر آورد
زنده شود هر كه پيش دوست بميرد
كدام چاره سگالم كه با تو درگيرد
دلم دل از هوس يار بر نمي گيرد
كسى به عيب من از خويشتن نپردازد
بگذشت و باز آتش در خرمن سكون زد
هشيار كسى بايد كز عشق بپرهيزد
به حديث درنيايى كه لبت شكر نريزد
آه اگر دست دل من به تمنا نرسد
از اين تعلق بيهوده تا به من چه رسد
كى برست اين گل خندان و چنين زيبا شد
گر آن مراد شبى در كنار ما باشد
شورش بلبلان سحر باشد
شب عاشقان بي دل چه شبى دراز باشد
از تو دل برنكنم تا دل و جانم باشد
سر جانان ندارد هر كه او را خوف جان باشد
نظر خداى بينان طلب هوا نباشد
با كاروان مصرى چندين شكر نباشد
تا حال منت خبر نباشد
چه كسى كه هيچ كس را به تو بر نظر نباشد
آن به كه نظر باشد و گفتار نباشد
جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد
تو را ناديدن ما غم نباشد
گر گويمت كه سروى سرو اين چنين نباشد
اگر سروى به بالاى تو باشد
در پاى تو افتادن شايسته دمى باشد
تو را خود يك زمان با ما سر صحرا نمي باشد
مرا به عاقبت اين شوخ سيمتن بكشد
تا كى اى دلبر دل من بار تنهايى كشد
خواب خوش من اى پسر دستخوش خيال شد
امروز در فراق تو ديگر به شام شد
هر كه شيرينى فروشد مشترى بر وى بجوشد
دوش بى روى تو آتش به سرم بر مي شد
سرمست ز كاشانه به گلزار برآمد
ساعتى كز درم آن سرو روان بازآمد
روز برآمد بلند اى پسر هوشمند
آن را كه غمى چون غم من نيست چه داند
آن سرو كه گويند به بالاى تو ماند
كسى كه روى تو ديدست حال من داند
دلم خيال تو را ره نماى مي داند
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
حسن تو دايم بدين قرار نماند
عيب جويانم حكايت پيش جانان گفته اند
گلبنان پيرايه بر خود كرده اند
اينان مگر ز رحمت محض آفريده اند
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
آخر اى سنگ دل سيم زنخدان تا چند
كاروان مي رود و بار سفر مي بندند
پيش رويت دگران صورت بر ديوارند
شايد اين طلعت ميمون كه به فالش دارند
تو آن نه اى كه دل از صحبت تو برگيرند
دو چشم مست تو كز خواب صبح برخيزند
روندگان مقيم از بلا نپرهيزند
آفتاب از كوه سر بر مي زند
بلبلى بي دل نوايى مي زند
توانگران كه به جنب سراى درويشند
يار بايد كه هر چه يار كند
بخرام بالله تا صبا بيخ صنوبر بركند
كسى كه روى تو بيند نگه به كس نكند
چه كند بنده كه بر جور تحمل نكند
ميل بين كان سروبالا مي كند
سرو بلند بين كه چه رفتار مي كند
زلف او بر رخ چو جولان مي كند
يار با ما بي وفايى مي كند
هر كه بى او زندگانى مي كند
دلبرا پيش وجودت همه خوبان عدمند
با دوست باش گر همه آفاق دشمنند
شوخى مكن اى يار كه صاحب نظرانند
اين جا شكرى هست كه چندين مگسانند
خوبرويان جفاپيشه وفا نيز كنند
اگر تو برشكنى دوستان سلام كنند
نشايد كه خوبان به صحرا روند
به بوى آن كه شبى در حرم بياسايند
اخترانى كه به شب در نظر ما آيند
تو را سماع نباشد كه سوز عشق نبود
نفسى وقت بهارم هوس صحرا بود
از دست دوست هر چه ستانى شكر بود
مرا راحت از زندگى دوش بود
ناچار هر كه صاحب روى نكو بود
من چه در پاى تو ريزم كه خوراى تو بود
يا رب شب دوشين چه مبارك سحرى بود
عيبى نباشد از تو كه بر ما جفا رود
گفتمش سير ببينم مگر از دل برود
هر كه مجموع نباشد به تماشا نرود
هر كه را باغچه اى هست به بستان نرود
در من اين عيب قديمست و به در مي نرود
سروبالايى به صحرا مي رود
اى ساربان آهسته رو كرام جانم مي رود
آن كه مرا آرزوست دير ميسر شود
هر لحظه در برم دل از انديشه خون شود
بخت اين كند كه راى تو با ما يكى شود
آن كه نقشى ديگرش جايى مصور مي شود
هفته اى مي رود از عمر و به ده روز كشيد
چه سروست آن كه بالا مي نمايد
نگفتم روزه بسيارى نپايد
به حسن دلبر من هيچ در نمي بايد
بخت بازآيد از آن در كه يكى چون درآيد
سروى چو تو مي بايد تا باغ بيارايد
فراق را دلى از سنگ سختتر بايد
مرو به خواب كه خوابت ز چشم بربايد
اميدوار چنانم كه كار بسته برآيد
مرا چو آرزوى روى آن نگار آيد
سرمست اگر درآيى عالم به هم برآيد
به كوى لاله رخان هر كه عشقباز آيد
كاروانى شكر از مصر به شيراز آيد
اگر آن عهدشكن با سر ميثاق آيد
نه چندان آرزومندم كه وصفش در بيان آيد
كه برگذشت كه بوى عبير مي آيد
آن نه عشقست كه از دل به دهان مي آيد
تو را سريست كه با ما فرو نمي آيد
آنك از جنت فردوس يكى مي آيد
شيرين دهان آن بت عيار بنگريد
آفتابست آن پرى رخ يا ملايك يا بشر
آمد گه آن كه بوى گلزار
خفتن عاشق يكيست بر سر ديبا و خار
دولت جان پرورست صحبت آموزگار
زنده كدامست بر هوشيار
شرطست جفا كشيدن از يار
اى صبر پاى دار كه پيمان شكست يار
يار آن بود كه صبر كند بر جفاى يار
هر شب انديشه ديگر كنم و راى دگر
به فلك مي رسد از روى چو خورشيد تو نور
پروانه نمي شكيبد از دور
آن كيست كه مي رود به نخجير
از همه باشد به حقيقت گزير
اى پسر دلربا وى قمر دلپذير
دل برگرفتى از برم اى دوست دست گير
فتنه ام بر زلف و بالاى تو اى بدر منير
ما در اين شهر غريبيم و در اين ملك فقير
اى به خلق از جهانيان ممتاز
متقلب درون جامه ناز
بزرگ دولت آن كز درش تو آيى باز
برآمد باد صبح و بوى نوروز
مباركتر شب و خرمترين روز
پيوند روح مي كند اين باد مشك بيز
ساقى سيمتن چه خسبى خيز
بوى بهار آمد بنال اى بلبل شيرين نفس
امشب مگر به وقت نمي خواند اين خروس
هر كه بى دوست مي برد خوابش
يارى به دست كن كه به اميد راحتش
آن كه هلاك من همي خواهد و من سلامتش
خجلست سرو بستان بر قامت بلندش
هر كه نازك بود تن يارش
هر كه نامهربان بود يارش
كس نديدست به شيرينى و لطف و نازش
دست به جان نمي رسد تا به تو برفشانمش
چون برآمد ماه روى از مطلع پيراهنش
رها نمي كند ايام در كنار منش
خوشست درد كه باشد اميد درمانش
زينهار از دهان خندانش
هر كه هست التفات بر جانش
هر كه سوداى تو دارد چه غم از هر كه جهانش
خطا كردى به قول دشمنان گوش
قيامت باشد آن قامت در آغوش
يكى را دست حسرت بر بناگوش
رفتى و نمي شوى فراموش
گر يكى از عشق برآرد خروش
دلى كه ديد كه غايب شدست از اين درويش
گردن افراشته ام بر فلك از طالع خويش
هر كسى را هوسى در سر و كارى در پيش
گرم قبول كنى ور برانى از بر خويش
يار بيگانه نگيرد هر كه دارد يار خويش
به عمر خويش نديدم شبى كه مرغ دلم
ساقى بده آن شراب گلرنگ
گرم بازآمدى محبوب سيم اندام سنگين دل
مرا رسد كه برآرم هزار ناله چو بلبل
جزاى آن كه نگفتيم شكر روز وصال
چشم خدا بر تو اى بديع شمايل
بي دل گمان مبر كه نصيحت كند قبول
من ايستاده ام اينك به خدمتت مشغول
نشسته بودم و خاطر به خويشتن مشغول
جانان هزاران آفرين بر جانت از سر تا قدم
رفيق مهربان و يار همدم
وقت ها يك دم برآسودى تنم
انتبه قبل السحر يا ذالمنام
چو بلبل سحرى برگرفت نوبت بام
حكايت از لب شيرين دهان سيم اندام
زهى سعادت من كم تو آمدى به سلام
ساقيا مى ده كه مرغ صبح بام
شمع بخواهد نشست بازنشين اى غلام
ماه چنين كس نديد خوش سخن و كش خرام
مرا دو ديده به راه و دو گوش بر پيغام
روزگاريست كه سودازده روى توام
من اندر خود نمي يابم كه روى از دوست برتابم
به خاك پاى عزيزت كه عهد نشكستم
گو خلق بدانند كه من عاشق و مستم
من خود اى ساقى از اين شوق كه دارم مستم
دل پيش تو و ديده به جاى دگرستم
چو تو آمدى مرا بس كه حدي خويش گفتم
من همان روز كه آن خال بديدم گفتم
من از آن روز كه دربند توام آزادم
عشقبازى نه من آخر به جهان آوردم
هزار عهد كردم كه گرد عشق نگردم
از در درآمدى و من از خود به درشدم
چنان در قيد مهرت پاى بندم
خرامان از درم بازآ كت از جان آرزومندم
شكست عهد مودت نگار دلبندم
من با تو نه مرد پنجه بودم
آمدى وه كه چه مشتاق و پريشان بودم
عهد بشكستى و من بر سر پيمان بودم
دو هفته مي گذرد كان مه دوهفته نديدم
من چون تو به دلبرى نديدم
مي روم وز سر حسرت به قفا مي نگرم
نرفت تا تو برفتى خيالت از نظرم
يك امشبى كه در آغوش شاهد شكرم
شب دراز به اميد صبح بيدارم
من آن نيم كه دل از مهر دوست بردارم
منم اين بى تو كه پرواى تماشا دارم
باز از شراب دوشين در سر خمار دارم
نه دسترسى به يار دارم
من اگر نظر حرامست بسى گناه دارم
من دوست مي دارم جفا كز دست جانان مي برم
گر به رخسار چو ماهت صنما مي نگرم
به خدا اگر بميرم كه دل از تو برنگيرم
گر من ز محبتت بميرم
من اين طمع نكنم كز تو كام برگيرم
از تو با مصلحت خويش نمي پردازم
نظر از مدعيان بر تو نمي اندازم
خنك آن روز كه در پاى تو جان اندازم
وه كه در عشق چنان مي سوزم
يك روز به شيدايى در زلف تو آويزم
من بي مايه كه باشم كه خريدار تو باشم
در آن نفس كه بميرم در آرزوى تو باشم
غم زمانه خورم يا فراق يار كشم
هزار جهد بكردم كه سر عشق بپوشم
بار فراق دوستان بس كه نشست بر دلم
تا تو به خاطر منى كس نگذشت بر دلم
امروز مباركست فالم
تا خبر دارم از او بي خبر از خويشتنم
چشم كه بر تو مي كنم چشم حسود مي كنم
گر تيغ بركشد كه محبان همي زنم
آن دوست كه من دارم وان يار كه من دانم
آن نه رويست كه من وصف جمالش دانم
اگر دستم رسد روزى كه انصاف از تو بستانم
اى مرهم ريش و مونس جانم
بس كه در منظر تو حيرانم
سخن عشق تو بى آن كه برآيد به زبانم
گر دست دهد هزار جانم
مرا تا نقره باشد مي فشانم
ما همه چشميم و تو نور اى صنم
چون من به نفس خويشتن اين كار مي كنم
آن كس كه از او صبر محالست و سكونم
ز دستم بر نمي خيزد كه يك دم بى تو بنشينم
من از تو صبر ندارم كه بى تو بنشينم
منم يا رب در اين دولت كه روى يار مي بينم
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمي بينم
من از اين جا به ملامت نروم
نه از چينم حكايت كن نه از روم
تو مپندار كز اين در به ملامت بروم
به تو مشغول و با تو همراهم
امشب آن نيست كه در خواب رود چشم نديم
ما دگر كس نگرفتيم به جاى تو نديم
ما به روى دوستان از بوستان آسوده ايم
ما در خلوت به روى خلق ببستيم
اى سروبالاى سهى كز صورت حال آگهى
عمرها در پى مقصود به جان گرديديم
بگذار تا مقابل روى تو بگذريم
ما دل دوستان به جان بخريم
ما گدايان خيل سلطانيم
كاش كان دلبر عيار كه من كشته اويم
عهد كرديم كه بى دوست به صحرا نرويم
گر غصه روزگار گويم
بكن چندان كه خواهى جور بر من
يا رب آن رويست يا برگ سمن
در وصف نيايد كه چه شيرين دهنست آن
اى كودك خوبروى حيران
برخيز كه مي رود زمستان
خوشا و خرما وقت حبيبان
چه خوشست بوى عشق از نفس نيازمندان
بگذار تا بگرييم چون ابر در بهاران
دو چشم مست ميگونت ببرد آرام هشياران
فراق دوستانش باد و ياران
سخت به ذوق مي دهد باد ز بوستان نشان
ديگر به كجا مي رود اين سرو خرامان
خفته خبر ندارد سر بر كنار جانان
ما نتوانيم و عشق پنجه درانداختن
چند بشايد به صبر ديده فرودوختن
گر متصور شدى با تو درآميختن
نبايستى هم اول مهر بستن
خلاف دوستى كردن به ترك دوستان گفتن
سهل باشد به ترك جان گفتن
طوطى نگويد از تو دلاويزتر سخن
چه خوش بود دو دلارام دست در گردن
دست با سرو روان چون نرسد در گردن
ميان باغ حرامست بى تو گرديدن
تا كى اى جان ار وصل تو نتوان ديدن
آخر نگهى به سوى ما كن
چشم اگر با دوست دارى گوش با دشمن مكن
گواهى امينست بر درد من
اى روى تو راحت دل من
وه كه جدا نمي شود نقش تو از خيال من
اى به ديدار تو روشن چشم عالم بين من
دى به چمن برگذشت سرو سخنگوى من
نشان بخت بلندست و طالع ميمون
بهست آن يا زنخ يا سيب سيمين
صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از يمين
چه روى و موى و بناگوش و خط و خالست اين
اى چشم تو دلفريب و جادو
من از دست كمانداران ابرو
گفتم به عقل پاى برآرم ز بند او
صيد بيابان عشق چون بخورد تير او
هر كه به خويشتن رود ره نبرد به سوى او
راستى گويم به سروى ماند اين بالاى تو
بيا كه در غم عشقت مشوشم بى تو
اى طراوت برده از فردوس اعلا روى تو
آن سرو ناز بين كه چه خوش مي رود به راه
پنجه با ساعد سيمين كه نيندازى به
اى كه شمشير جفا بر سر ما آخته اى
اى رخ چون آينه افروخته
اى كه ز ديده غايبى در دل ما نشسته اى
حناست آن كه ناخن دلبند رشته اى
اى باغ حسن چون تو نهالى نيافته
سرمست بتى لطيف ساده
اى يار جفاكرده پيوندبريده
مي برزند ز مشرق شمع فلك زبانه
اى صورتت ز گوهر معنى خزينه اى
خلاف سرو را روزى خرامان سوى بستان آى
قيمت گل برود چون تو به گلزار آيى
خرم آن روز كه چون گل به چمن بازآيى
تا كيم انتظار فرمايى
تو از هر در كه بازآيى بدين خوبى و زيبايى
تو با اين لطف طبع و دلربايى
تو پرى زاده ندانم ز كجا مي آيى
چه رويست آن كه ديدارش ببرد از من شكيبايى
خبرت خرابتر كرد جراحت جدايى
دريچه اى ز بهشتش به روى بگشايى
گرم راحت رسانى ور گزايى
مشتاق توام با همه جورى و جفايى
من ندانستم از اول كه تو بى مهر و وفايى
نه من تنها گرفتارم به دام زلف زيبايى
هر كس به تماشايى رفتند به صحرايى
همه چشميم تا برون آيى
اى ولوله عشق تو بر هر سر كويى
اى خسته دلم در خم چوگان تو گويى
چه جرم رفت كه با ما سخن نمي گويى
كدام كس به تو ماند كه گويمت كه چنويى
اى حسن خط از دفتر اخلاق تو بابى
تو خون خلق بريزى و روى درتابى
سر آن ندارد امشب كه برآيد آفتابى
كه دست تشنه مي گيرد به آبى
سل المصانع ركبا تهيم فى الفلوات
تو هيچ عهد نبستى كه عاقبت نشكستى
همه عمر برندارم سر از اين خمار مستى
يارا قدحى پر كن از آن داروى مستى
اگر مانند رخسارت گلى در بوستانستى
تعالى الله چه رويست آن كه گويى آفتابستى
اى باد كه بر خاك در دوست گذشتى
ياد مي دارى كه با من جنگ در سر داشتى
سست پيمانا به يك ره دل ز ما برداشتى
نديدمت كه بكردى وفا بدان چه بگفتى
اى از بهشت جزوى و از رحمت آيتى
چون خراباتى نباشد زاهدى
اى باد بامدادى خوش مي روى به شادى
ديدى كه وفا به جا نياوردى
مپرس از من كه هيچم ياد كردى
مكن سرگشته آن دل را كه دست آموز غم كردى
چه باز در دلت آمد كه مهر بركندى
گفتم آهن دلى كنم چندى
نگارا وقت آن آمد كه دل با مهر پيوندى
خلاف شرط محبت چه مصلحت ديدى
مگر دگر سخن دشمنان نيوشيدى
آخر نگاهى بازكن وقتى كه بر ما بگذرى
اى برق اگر به گوشه آن بام بگذرى
اى كه بر دوستان همي گذرى
بخت آيينه ندارم كه در او مي نگرى
جور بر من مي پسندد دلبرى
خانه صاحب نظران مي برى
دانى چه گفت مرا آن بلبل سحرى
دانمت آستين چرا پيش جمال مي برى
ديدم امروز بر زمين قمرى
رفتى و همچنان به خيال من اندرى
روى گشاده اى صنم طاقت خلق مي برى
سرو بستانى تو يا مه يا پرى
كس درنيامدست بدين خوبى از درى
گر برود به هر قدم در ره ديدنت سرى
گر كنم در سر وفات سرى
هرگز اين صورت كند صورتگرى
هر نوبتم كه در نظر اى ماه بگذرى
چونست حال بستان اى باد نوبهارى
خبر از عيش ندارد كه ندارد يارى
خوش بود يارى و يارى بر كنار سبزه زارى
دو چشم مست تو برداشت رسم هشيارى
عمرى به بوى يارى كرديم انتظارى
مرا دليست گرفتار عشق دلدارى
من از تو روى نپيچم گرم بيازارى
نه تو گفتى كه به جاى آرم و گفتم كه نيارى
اگر به تحفه جانان هزار جان آرى
كس از اين نمك ندارد كه تو اى غلام دارى
حديث يا شكرست آن كه در دهان دارى
هرگز نبود سرو به بالا كه تو دارى
تو اگر به حسن دعوى بكنى گواه دارى
اين چه رفتارست كاراميدن از من مي برى
تو در كمند نيفتاده اى و معذورى
ما بى تو به دل برنزديم آب صبورى
هر سلطنت كه خواهى مي كن كه دلپذيرى
اگر گلاله مشكين ز رخ براندازى
اميدوارم اگر صد رهم بيندازى
تو خود به صحبت امثال ما نپردازى
تا كى اى آتش سودا به سرم برخيزى
گر درون سوخته اى با تو برآرد نفسى
همي زنم نفس سرد بر اميد كسى
يار گرفته ام بسى چون تو نديده ام كسى
ما سپر انداختيم گر تو كمان مي كشى
هرگز آن دل بنميرد كه تو جانش باشى
اگر تو پرده بر اين زلف و رخ نمي پوشى
به پايان آمد اين دفتر حكايت همچنان باقى
به قلم راست نيايد صفت مشتاقى
عمرم به آخر آمد عشقم هنوز باقى
دل ديوانگيم هست و سر ناباكى
عشق جانان در جهان هرگز نبودى كاشكى
سخت زيبا مي روى يك بارگى
روى بپوش اى قمر خانگى
بسم از هوا گرفتن كه پرى نماند و بالى
ترحم ذلتى يا ذا المعالى
هرگز حسد نبردم بر منصبى و مالى
مرا تو جان عزيزى و يار محترمى
بسيار سفر بايد تا پخته شود خامى
تو كدامى و چه نامى كه چنين خوب خرامى
چون تنگ نباشد دل مسكين حمامى
صاحب نظر نباشد دربند نيك نامى
اى دريغا گر شبى در بر خرابت ديدمى
آسوده خاطرم كه تو در خاطر منى
اگر تو ميل محبت كنى و گر نكنى
زنده بى دوست خفته در وطنى
سروقدى ميان انجمنى
كس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منى
من چرا دل به تو دادم كه دلم مي شكنى
اى سرو حديقه معانى
بر آنم گر تو بازآيى كه در پايت كنم جانى
بنده ام گر به لطف مي خوانى
بهار آمد كه هر ساعت رود خاطر به بستانى
جمعى كه تو در ميان ايشانى
ذوقى چنان ندارد بى دوست زندگانى
كبر يك سو نه اگر شاهد درويشانى
ندانمت به حقيقت كه در جهان به كه مانى
نگويم آب و گلست آن وجود روحانى
نه طريق دوستانست و نه شرط مهربانى
همه كس را تن و اندام و جمالست و جوانى
چرا به سركشى از من عنان بگردانى
فرخ صباح آن كه تو بر وى نظر كنى
سرو ايستاده به چو تو رفتار مي كنى
چشم رضا و مرحمت بر همه باز مي كنى
ديدار مي نمايى و پرهيز مي كنى
روزى به زنخدانت گفتم به سيمينى
شبست و شاهد و شمع و شراب و شيرينى
امروز چنانى اى پرى روى
خواهم اندر پايش افتادن چو گوى
تا كى روم از عشق تو شوريده به هر سوى
گلست آن ياسمن يا ماه يا روى
مرحبا اى نسيم عنبربوى
وقت آن آمد كه خوش باشد كنار سبزه جوى
سرو سيمينا به صحرا مي روى
اى باد صبحدم خبر دلستان بگوى
اى كه به حسن قامتت سرو نديده ام سهى
اگرم حيات بخشى و گرم هلاك خواهى
نشنيده ام كه ماهى بر سر نهد كلاهى
ندانم از من خسته جگر چه مي خواهى
رباعیات
هر ساعتم اندرون بجوشد خون را
عشاق به درگهت اسيرند بيا
اى چشم تو مست خواب و سرمست شراب
چون دل ز هواى دوست نتوان پرداخت
دل مي رود و ديده نمي شايد دوخت
روزى گفتى شبى كنم دلشادت
صد بار بگفتم به غلامان درت
آن يار كه عهد دوستارى بشكست
شبها گذرد كه ديده نتوانم بست
هشيار سرى بود ز سوداى تو مست
يا همچو هماى بر من افكن پر خويش
اى بي تو فراخاى جهان بر ما تنگ
گر دست دهد دولت ايام وصال
خود را به مقام شير مي دانستم
خورشيد رخا من به كمند تو درم
هر سروقدى كه بگذرد در نظرم
شبهاى دراز بيشتر بيدارم
از جمله ى بندگان منش بنده ترم
خيزم كه نماند بيش ازين تدبيرم
گر بر رگ جان ز شستت آيد تيرم
آن دوست كه ديدنش بياريد چشم
آن رفته كه بود دل بدو مشغولم
منديش كه سست عهد و بدپيمانم
من بنده ى بالاى تو شمشاد تنم
هر گه كه نظر بر گل رويت فكنم
آرام دل خويش نجويم چه كنم؟
گفتم كه دگر چشم به دلبر نكنم
من با تو سكون نگيرم و خو نكنم
خيزم قد و بالاى چو حورش بينم
مي آيى و لطف و كرمت مي بينم
چون مي كشد آن طيره ى خورشيد و مهم
من با دگرى دست به پيمان ندهم
ما حاصل عمرى به دمى بفروشيم
بگذشت بر آب چشم همچون جويم
ياران به سماع ناى و نى جامه دران
يرليغ ده اى خسرو خوبان جهان
من خاك درش به ديده خواهم رفتن
مه را ز فلك به طرف بام آوردن
در ديده به جاى سرمه سوزن ديدن
اى دوست گرفته بر سر ما دشمن
اى دست تو آتش زده در خرمن من
آن لطف كه در شمايل اوست ببين
چون جاه و جلال و حسن و رنگ آمد و بو
يك روز به اتفاق صحرا من و تو
ما را نه ترنج از تو مرادست نه به
نه سرو توان گفت و نه خورشيد و نه ماه
اى كاش نكردمى نگاه از ديده
اى بي رخ تو چو لاله زارم ديده
اى مطرب ازان حريف پيغامى ده
اى راهروان را گذر از كوى تو نه
هرگز بود آدمى بدين زيبايي؟
گيرم كه به فتواى خردمندى و راى
كى دانستم كه بيخطا برگردي؟
اى كاش كه مردم آن صنم ديدندى
گفتم بكنم توبه ز صاحبنظرى
هر روز به شيوه اى و لطفى دگرى
اى بلبل خوش سخن چه شيرين نفسى
اى پيش تو لعبتان چينى حبشى
ماها همه شيرينى و لطف و نمكى
كرديم بسى جام لبالب خالى
در وهم نيايد كه چه شيرين دهنى
گر كام دل از زمانه تصوير كنى
اى كودك لشكرى كه لشكر شكنى
اى مايه ى درمان نفسى ننشينى
گر دشمن من به دوستى بگزينى
گر دولت و بخت باشد و روزبهى
گر زحمت مردمان اين كوى از ماست
وه وه كه قيامتست اين قامت راست
سرو از قدت اندازه ى بالا بردست
امشب كه حضور يار جان افروزست
آن شب كه تو در كنار مايى روزست
گويند هواى فصل آزار خوشست
خيزم بروم چو صبر نامحتملست
آن ماه كه گفتى ملك رحمانست
آن سست وفا كه يار دل سخت منست
از بس كه بيازرد دل دشمن و دوست
اى در دل من رفته چو خون در رگ و پوست
چون حال بدم در نظر دوست نكوست
غازى ز پى شهادت اندر تك و پوست
گر دل به كسى دهند بارى به تو دوست
گر زخم خورم ز دست چون مرهم دوست
گويند رها كنش كه يارى بدخوست
شب نيست كه چشمم آرزومند تو نيست
با دوست چنانكه اوست مي بايد داشت
بگذشت و چه گويم كه چه بر من بگذشت
روى تو به فال دارم اى حور نژاد
تو هرچه بپوشى به تو زيبا گردد
نوروز كه سيل در كمر مي گردد
كس عهد وفا چنانكه پروانه ى خرد
دستارچه اى كان بت دلبر دارد
گر باد ز گل حسن شبابش ببرد
كس نيست كه غم از دل ما داند برد
هر وقت كه بر من آن پسر مي گذرد
خالى كه مرا عاجز و محتال بكرد
چون بخت به تدبير نكو نتوان كرد
شمع ارچه به گريه جانگدازى مي كرد
اى باد چو عزم آن زمين خواهى كرد
آن دوست كه آرام دل ما باشد
آن را كه جمال ماه پيكر باشد
آن را كه نظر به سوى هر كس باشد
هر سرو كه در بسيط عالم باشد
گر دست تو در خون روانم باشد
بيچاره كسى كه بر تو مفتون باشد
آهو بره را كه شير در پى باشد
ما را به چه روى از تو صبورى باشد
مشنو كه مرا از تو صبورى باشد
آن خال حسن كه ديدمى خالى شد
دانى كه چرا بر دهنم راز آمد
روزى نظرش بر من درويش آمد
گفتم شب وصل و روز تعطيل آمد
وقت گل و روز شادمانى آمد
در چشم من آمد آن سهى سرو بلند
در خرقه ى توبه آمدم روزى چند
گويند مرو در پى آن سرو بلند
كس با تو عدو محاربت نتواند
آنان كه پريروى و شكر گفتارند
آن كودك لشكرى كه لشكر شكند
كس عيب نظر باختن ما نكند
مجنون اگر احتمال ليلى نكند
آن درد ندارم كه طبيبان دانند
مردان نه بهشت و رنگ و بو مي خواهند
هر چند كه عيبم از قفا مي گويند
با دوست به گرمابه درم خلوت بود
من دوش قضا يار و قدر پشتم بود
داد طرب از عمر بده تا برود
سوداى تو از سرم به در مي نرود
من گر سگكى زان تو باشم چه شود؟
چون صورت خويشتن در آيينه بديد
گر تير جفاى دشمنان مي آيد
من چاكر آنم كه دلى بربايد
اين ريش تو سخت زود برمي آيد
امشب نه بياض روز برمي آيد
هرچند كه هست عالم از خوبان پر
بستان رخ تو گلستان آرد بار
از هرچه كنى مرهم ريش اوليتر
اى دست جفاى تو چو زلف تو دراز
تا سر نكنم در سرت اى مايه ى ناز
نامردم اگر زنم سر از مهر تو باز
اى ماه شب افروز شبستان افروز
يا روى به كنج خلوت آور شب و روز
رويى كه نخواستم كه بيند همه كس
گر بيخبران و عيبگويان از پس
منعم كه به عيش مي رود روز و شبش
نونيست كشيده عارض موزونش
گويند مرا صوابرايان به هوش
همسايه كه ميل طبع بينى سويش
ترجیع بند - اى سرو بلند قامت دوست
در باره ما
|
تماس با ما
|
نظرخواهی
دفتر خدمات ویژه تبیان
مر
ا
جعه: 2,368,531,341