خدمات تلفن همراه
منوهای محتوای تبیان - شاهنامه فردوسي تبيان
نرم افزارهای رایگان تلفن همراه
خدمات به مشترکین اپراتور
بازی و سرگرمی
محتوای «متون»
قرآن
مفاتیح
نهج البلاغه
صحیفه سجادیه
اوقات شرعی
مسائل شرعی
تالار قاصدک
گنجینه معنوی
آشپزی
مناسبت ها
الحان قرآن
صحیفه نور امام خمینی ره
پنل عضویت
آغاز کتاب
آغاز کتاب
ستایش خرد
گفتار اندر آفرینش عالم
گفتار اندر آفرینش مردم
گفتار اندر آفرینش آفتاب
در آفرینش ماه
گفتار اندر ستایش پیغمبر
گفتار اندر فراهم آوردن کتاب
داستان دقیقی شاعر
بنیاد نهادن کتاب
در داستان ابومنصور
ستایش سلطان محمود
کیومرث
سخن گوی دهقان چه گوید نخست
خجسته سیامک یکی پور داشت
هوشنگ
جهاندار هوشنگ با رای و داد
یکی روز شاه جهان سوی کوه
چو بشناخت آهنگری پیشه کرد
طهمورث
طهمورث
جمشید
گرانمایه جمشید فرزند او
یکی مرد بود اندر آن روزگار
چو ابلیس پیوسته دید آن سخن
از آن پس برآمد ز ایران خروش
ضحاک
چو ضحاک شد بر جهان شهریار
چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چو از روزگارش چهل سال ماند
برآمد برین روزگار دراز
نشد سیر ضحاک از آن جست جوی
چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت
چنان بد که ضحاک را روز و شب
فریدون به خورشید بر برد سر
چو آمد به نزدیک اروندرود
طلسمی که ضحاک سازیده بود
چوکشور ز ضحاک بودی تهی
جهاندار ضحاک ازان گفتگوی
فریدون
فریدون چو شد بر جهان کامگار
ز سالش چو یک پنجه اندر کشید
فرستادهی شاه را پیش خواند
سوی خانه رفتند هر سه چوباد
نهفته چو بیرون کشید از نهان
برآمد برین روزگار دراز
فرستادهی سلم چون گشت باز
یکی نامه بنوشت شاه زمین
چو تنگ اندر آمد به نزدیکشان
چو برداشت پرده ز پیش آفتاب
فریدون نهاده دو دیده به راه
برآمد برین نیز یک چندگاه
به سلم و به تور آمد این آگهی
سپه چون به نزدیک ایران کشید
بدان گه که روشن جهان تیره گشت
سپیده چو از تیره شب بردمید
چو از روز رخشنده نیمی برفت
به شاه آفریدون یکی نامه کرد
به سلم آگهی رفت ازین رزمگاه
تهی شد ز کینه سر کینه دار
منوچهر
منوچهر یک هفته با درد بود
کنون پرشگفتی یکی داستان
یکایک به شاه آمد این آگهی
چنان بد که روزی چنان کرد رای
چنان بد که مهراب روزی پگاه
ورا پنج ترک پرستنده بود
پرستنده برخاست از پیش اوی
رسیدند خوبان به درگاه کاخ
چو خورشید تابنده شد ناپدید
چو خورشید تابان برآمد ز کوه
چو برخاست از خواب با موبدان
میان سپهدار و آن سرو بن
چو آمد ز درگاه مهراب شاد
پس آگاهی آمد به شاه بزرگ
به مهراب و دستان رسید این سخن
چو در کابل این داستان فاش گشت
چو شد ساخته کار خود بر نشست
پس آگاهی آمد سوی شهریار
بفرمود تا موبدان و ردان
چنین گفت پس شاه گردن فراز
زمانی پر اندیشه شد زال زر
پس آن نامهی سام پاسخ نوشت
همی رند دستان گرفته شتاب
بزد نای مهراب و بربست کوس
بسی برنیامد برین روزگار
بیامد یکی موبدی چرب دست
چو آگاهی آمد به سام دلیر
منوچهر را سال شد بر دو شست
پادشاهی نوذر
چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت
پس آنگه ز مرگ منوچهر شاه
چو دشت از گیا گشت چون پرنیان
سپیده چو از کوه سر برکشید
برآسود پس لشکر از هر دو روی
ازان پس بیاسود لشکر دو روز
چو بشنید نوذر که قارن برفت
بشد ویسه سالار توران سپاه
و دیگر که از شهر ارمان شدند
فرستاده نزدیک دستان رسید
سوی شاه ترکان رسید آگهی
به گستهم و طوس آمد این آگهی
چو اغریرث آمد ز آمل به ری
پادشاهی زوطهماسپ
پادشاهی زوطهماسپ
پادشاهی گرشاسپ
پسر بود زو را یکی خویش کام
چنان شد ز گفتار او پهلوان
بزد مهره در جام بر پشت پیل
به رستم چنین گفت فرخنده زال
ز ترکان طلایه بسی بد براه
کیقباد
به شاهی نشست از برش کیقباد
چو رستم بدید آنک قارن چه کرد
برفت از لب رود نزد پشنگ
سپهدار ترکان دو دیده پرآب
وزانجا سوی پارس اندر کشید
پادشاهی کی کاووس و رفتن او به مازندران
درخت برومند چون شد بلند
همی رفت پیش اندرون زال زر
چو زال سپهبد ز پهلو برفت
ازان پس جهانجوی خسته جگر
برون رفت پس پهلو نیمروز
یکی راه پیش آمدش ناگزیر
ز دشت اندر آمد یکی اژدها
چو از آفرین گشت پرداخته
وزانجا سوی راه بنهاد روی
یکی مغفری خسروی بر سرش
وزان جایگه تنگ بسته کمر
یکی نامهای بر حریر سپید
چنین داد پاسخ به کاووس کی
چو نامه به مهر اندر آورد شاه
چو رستم ز مازندران گشت باز
چو آگاهی آمد به کاووس شاه
چو کاووس در شهر ایران رسید
رزم کاووس با شاه هاماوران
ازان پس چنین کرد کاووس رای
ازان پس به کاووس گوینده گفت
غمی بد دل شاه هاماوران
یکی مرد بیدار جوینده راه
دگر روز لشکر بیاراستند
فرستاده شد نزد قیصر ز شاه
بیامد سوی پارس کاووس کی
چنان بد که ابلیس روزی پگاه
همی کرد پوزش ز بهر گناه
چه گفت آن سراینده مرد دلیر
چنین گفت پس گیو با پهلوان
تهمتن برانگیخت رخش از شتاب
سهراب
اگر تندبادی براید ز کنج
ز گفتار دهقان یکی داستان
چو نزدیک شهر سمنگان رسید
چو یک بهره از تیره شب در گذشت
چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه
خبر شد به نزدیک افراسیاب
چو آگاه شد دختر گژدهم
چو برگشت سهراب گژدهم پیر
یکی نامه فرمود پس شهریار
گرازان بدرگاه شاه آمدند
دگر روز فرمود تا گیو و طوس
چو خورشید گشت از جهان ناپدید
چو افگند خور سوی بالا کمند
چو بشنید این گفتهای درشت
به آوردگه رفت نیزه بکفت
برفتند و روی هوا تیره گشت
چو خورشید تابان برآورد پر
دگر باره اسپان ببستند سخت
به گودرز گفت آن زمان پهلوان
بفرمود رستم که تا پیشکار
وزان جایگه شاه لشکر براند
داستان سیاوش
کنون ای سخن گوی بیدار مغز
چنین گفت موبد که یک روز طوس
بسی برنیمد برین روزگار
بدین داستان نیز شب برگذشت
به مهر اندرون بود شاه جهان
چو یک پاس بگذشت از تیره شب
بیاورد گرسیوز آن خواسته
هیونی بیاراست کاووس شاه
چو خورشید تابنده بنمود پشت
نگه کرد گرسیوز نامدار
دبیر پژوهنده را پیش خواند
چو از سروبن دور گشت آفتاب
شبی قیرگون ماه پنهان شده
چو آگاهی آمد به کاووس شاه
چو لشکر بیامد ز دشت نبرد
چو خورشید برزد سر از کوهسار
چنان دید گودرز یک شب به خواب
بسا رنجها کز جهان دیدهاند
سواران گزین کرد پیران هزار
چو از لشگر آگه شد افراسیاب
چو با گیو کیخسرو آمد به زم
چو آگاهی آمد به آزادگان
پادشاهی کیخسرو شصت سال بود
پادشاهی کیخسرو شصت سال بود
گفتار اندر داستان فرود سیاوش
گفتار اندر داستان فرود سیاوش
داستان کاموس کشانی
داستان کاموس کشانی
داستان خاقان چین
کنون ای خردمند روشن روان
داستان اکوان دیو
تو بر کردگار روان و خرد
داستان بیژن و منیژه
شبی چون شبه روی شسته بقیر
داستان دوازده رخ
جهان چون بزاری برآید همی
اندر ستایش سلطان محمود
اندر ستایش سلطان محمود
پادشاهی لهراسپ
چو لهراسپ بنشست بر تخت داد
دو فرزند بودش به کردار ماه
همی رفت گشتاسپ پرتاب و خشم
شب تیره شبدیز لهراسپی
چو گشتاسپ نزدیک دریا رسید
همی بود گشتاسپ دل مستمند
چنان بود قیصر بدانگه برای
چو بشنید قیصر بر آن برنهاد
یکی رومی بود میرین به نام
چو نزدیک شد بیشه و جای گرگ
ز میرین یکی بود کهتر به سال
بشد اهرن و هرچ گشتاسپ خواست
به قیصر خزر بود نزدیکتر
چو خورشید شد بر سر کوه زرد
برین نیز بگذشت چندی سپهر
پر اندیشه بنشست لهراسپ دیر
چو برخاست قیصر به گشتاسپ گفت
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
به خواب دیدن فردوسی دقیقی را
سخن دقیقی
چو یک چند سالان برآمد برین
چو چندی برآمد برین روزگار
برین ایستادند ترکان چین
بپیچید و نامه بکردش نشان
همان چون بگفت این سخن شهریار
سخن چون بسر برد شاه زمین
چو آگاهی آمد به گشتاسپ شاه
چو از بلخ بامی به جیحون رسید
چو جاماسپ گفت این سپیده دمید
چو اندر گذشت آن شب و بود روز
بیامد سر سروران سپاه
دو هفته برآمد برین کارزار
پس آگاهی آمد به اسفندیار
چو اسفندیار آن گو تهمتن
بدو داد پس شاه بهزاد را
چو بازآورید آن گرانمایه کین
چو ترکان بدیدند کارجاسپ رفت
کی نامبردار فرخنده شاه
کی نامبردار زان روزگار
یکی روز بنشست کی شهریار
بدان روزگار اندر اسفندیار
چو آگاه شد شاه کامد پسر
برآمد بسی روزگاری بدوی
سخن فردوسی
کنون زرم ارجاسپ را نو کنیم
. زنی بود گشتاسپ را هوشمند
سرانجام گشتاسپ بنمود پشت
یکی مایهور پور اسفندیار
چو شب شد چو آهرمن کینهخواه
.برآمد بران تند بالا فراز
ازان پس بیامد به پردهسرای
داستان هفتخوان اسفندیار
داستان هفتخوان اسفندیار
سخن گوی دهقان چو بنهاد خوان
غم آمد همه بهرهی گرگسار
بفرمود تا پیش او گرگسار
ازان کار پر درد شد گرگسار
جهانجوی پیش جهانآفرین
ازان پس بفرمود تا گرگسار
چو یک پاس بگذشت از تیره شب
وز انجا بیامد به پردهسرای
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
شب آمد یکی آتشی برفروخت
چو تاریکتر شد شب اسفندیار
چو ماه از بر تخت سیمین نشست
دبیر جهاندیده را پیش خواند
چو آن نامه برخواند اسفندیار
داستان رستم و اسفندیار
آغاز داستان
ز بلبل شنیدم یکی داستان
چو بگذشت شب گرد کرده عنان
به فرزند پاسخ چنین داد شاه
کتایون چو بشنید شد پر ز خشم
به شبگیر هنگام بانگ خروس
بفرمود تا بهمن آمدش پیش
سخنهای آن نامور پیشگاه
یکی کوه بد پیش مرد جوان
چو بشنید رستم ز بهمن سخن
ز رستم چو بشنید بهمن سخن
بفرمود کاسپ سیه زین کنید
چو رستم برفت از لب هیرمند
نشست از بر رخش چون پیل مست
چنین گفت با رستم اسفندیار
بدو گفت رستم که آرام گیر
چو از رستم اسفندیار این شنید
چنین گفت رستم به اسفندیار
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
چو رستم بدر شد ز پردهسرای
چو رستم بیامد به ایوان خویش
چو شد روز رستم بپوشید گبر
بدانگه که رزم یلان شد دراز
کمان برگرفتند و تیر خدنگ
وزان روی رستم به ایوان رسید
ببودند هر دو بران رای مند
سپیده همانگه ز که بر دمید
بدانست رستم که لابه به کار
چنین گفت با رستم اسفندیار
یکی نغز تابوت کرد آهنین
همی بود بهمن به زابلستان
داستان رستم و شغاد
یکی پیر بد نامش آزاد سرو
چنین گوید آن پیر دانشپژوه
بداختر چو از شهر کابل برفت
چو با خستگی چشمها برگشاد
ازان نامداران سواری بجست
فرامرز چون سوک رستم بداشت
چنین گفت رودابه روزی به زال
چو شد روزگار تهمتن به سر
پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود
چو بهمن به تخت نیا بر نشست
چو آمد به نزدیکی هیرمند
غمی شد فرامرز در مرز بست
گامی پشوتن که دستور بود
پسر بد مر او را یکی همچو شیر
پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود
به بیماری اندر بمرد اردشیر
چو بیگاه گازر بیامد ز رود
به گازر چنین گفت روزی که من
چنان بد که روزی یکی تندباد
بگفت این و زان جایگه برگرفت
وزان جایگه بازگشتند شاد
ز درگاه پرده فروهشت شاه
پادشاهی داراب دوازده سال بود
کنون آفرین جهانآفرین
چنان بد که از تازیان صدهزار
شد از جنگ نیزهوران تا به روم
شبی خفته بد ماه با شهریار
پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود
چو دارا به دل سوک داراب داشت
به مرد اندرون چند گه فیلقوس
سکندر چو بشنید کامد سپاه
چو خورشید برزد سر از کوه و راغ
چو دارا ز پیش سکندر برفت
سکندر چو از کارش آگاه شد
دبیر جهاندیده را پیش خواند
چو آن پاسخ نامه دارا بخواند
به نزدیک اسکندر آمد وزیر
ز کرمان کس آمد سوی اصفهان
پادشاهی اسکندر
سکندر چو بر تخت بنشست گفت
بفرمود تا پیش او شد دبیر
دلارای چون آن سخنها شنید
ز عموریه مادرش را بخواند
چنین گفت گویندهی پهلوی
چو بشنید مهران ز کید این سخن
سکندر چو کرد اندر ایران نگاه
چو نامه بر کید هندی رسید
فرستاده آمد به کردار باد
گزین کرد زان رومیان مرد چند
فرستاده برگشت زان مرز و بوم
چو شد کار آن سرو بن ساخته
بفرمود تا رفت پیشش پزشک
ازان پس بفرمود کان جام زرد
ز میلاد چون باد لشکر براند
چو آن نامه برخواند فور سترگ
چو پاسخ به نزد سکندر رسید
چو اسکندر آمد به نزدیک فور
چو لشکر شد از خواسته بینیاز
چو برگشت و آمد به درگاه قصر
سکندر چو بشنید از یادگیر
چو اسکندر آن نامهی او بخواند
جهانجوی ده نامور برگزید
بخندید قیدافه از کار اوی
سکندر بیامد دلی همچو کوه
چو طینوش گفت سکندر شنید
همی چاره جست آن شب دیریاز
وزان جایگه لشکر اندر کشید
همی رفت منزل به منزل به راه
وزان جایگه رفت خورشیدفش
چو نزدیکی نرمپایان رسید
بپرسید هرچیز و دریا بدید
وزان جایگه شاد لشگر براند
سکندر سوی روشنایی رسید
سکندر چو بشنید شد سوی کوه
سوی باختر شد چو خاور بدید
همی رفت یک ماه پویان به راه
ز راه بیابان به شهری رسید
وزان روی لشکر سوی چین کشید
بدان جایگه شاه ماهی بماند
سکندر سپه را به بابل کشید
بدانست کش مرگ نزدیک شد
به بابل همان روز شد دردمند
چو آگاه شد لشکر از درد شاه
چو آمد سکندر به اسکندری
ازان پس بیامد دوان مادرش
الا ای برآورده چرخ بلند
پادشاهی اشکانیان
کنون پادشاه جهان را ستای
کنون ای سراینده فرتوت مرد
چو دارا به رزم اندرون کشته شد
چو نه ماه بگذشت بر ماهچهر
چو آمد به نزدیکی بارگاه
یکی کاخ بود اردوان را بلند
چو شد روی کشور به کردار قیر
چنان بد که بیماه روی اردوان
چو شب روز شد بامداد پگاه
وزین سو به دریا رسید اردشیر
یکی نامور بود نامش سباک
چو آگاهی آمد سوی اردوان
سپاهی ز اصطخر بیمر ببرد
چو خورشید شد زرد لشکر براند
ببین این شگفتی که دهقان چه گفت
ز شهر کجاران برآمد نفیر
چو آگه شد از هفتواد اردشیر
به جهرم یکی مرد بد بدنژاد
پراندیشه بود آن شب از کرم شاه
وزان جایگه شد سوی جنگ کرم
چو آگاه شد زان سخن هفتواد
پادشاهی اردشیر
به بغداد بنشست بر تخت عاج
بدانگه که شاه اردوان را بکشت
به دل گفت موبد که بد روزگار
چو هنگامه زادن آمد فراز
بیامد به شبگیر دستور شاه
چو شاپور شد همچو سرو بلند
کنون بشنو از دخت مهرک سخن
بسی برنیامد برین روزگار
کنون از خردمندی اردشیر
چو از روم وز چین وز ترک و هند
به گفتار این نامدار اردشیر
چو بر تخت بنشست شاه اردشیر
الا ای خریدار مغز سخن
چو سال اندر آمد به هفتاد و هشت
پادشاهی شاپور پسر اردشیر سی و یک سال بود
چو شاپور بنشست بر تخت داد
وزان پس پراگنده شد آگهی
همی بود شاپور با داد و رای
پادشاهی اورمزد
سر گاه و دیهیم شاه اورمزد
چو دانست کز مرگ نتوان گریخت
پادشاهی بهرام اورمزد
چو بهرام بنشست بر تخت زر
برو نیز بگذشت سال دراز
پادشاهی بهرام نوزده سال بود
پادشاهی بهرام نوزده سال بود
پادشاهی بهرام بهرامیان
پادشاهی بهرام بهرامیان
پادشاهی نرسی بهرام
پادشاهی نرسی بهرام
پادشاهی اورمزد نرسی
پادشاهی اورمزد نرسی
پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
به شاهی برو آفرین خواندند
چو یک چند بگذشت بر شاه روز
به شبگیر شاپور یل برنشست
ز خاور چو خورشید بنمود تاج
چنان بد که یک روز با تاج و گنج
چنین تا برآمد برین چندگاه
چو بر زد سر از برج شیر آفتاب
ببود آن شب و خورد و گفت و شنید
چو پالیزبان گفت و موبد شنید
بسی برنیامد برین روزگار
چو شب دامن روز اندر کشید
عرضگاه و دیوان بیاراستند
یکی مرد بود از نژاد سران
برانوش چون پاسخ نامه دید
ز شاهیش بگذشت پنجاه سال
ز شاپور زانگونه شد روزگار
پادشاهی اردشیر نکوکار
پادشاهی اردشیر نکوکار
پادشاهی شاپور سوم
پادشاهی شاپور سوم
پادشاهی بهرام شاپور
پادشاهی بهرام شاپور
پادشاهی یزدگرد بزه گر
چو شد پادشا بر جهان یزدگرد
ز شاهیش بگذشت چون هفت سال
چو بشنید زو این سخن یزدگرد
جز از گوی و میدان نبودیش کار
دگر هفته با لشکری سرفراز
پدر آرزو کرد بهرام را
چنان بد که یک روز در بزمگاه
وزان پس غم و شادی یزدگرد
بدو گفت موبد که ای شهریار
چو در دخمه شد شهریار جهان
پس آگاهی آمد به بهرام گور
چو ایرانیان آگهی یافتند
خود و شاه بهرام با رایزن
چنین گفت بهرام کای مهتران
چنین گفت بهرام کای مهتران
گذشت آن شب و بامداد پگاه
چو بهرام و خسرو به هامون شدند
پادشاهی بهرام گور
چو بر تخت بنشست بهرام گور
دگر روز چون بردمید آفتاب
چنان بد که روزی به نخچیر شیر
ز پیش سواران چو ره برگرفت
برفت و بیامد به ایوان خویش
چو یوز شکاری به کار آمدش
چو بنشست می خواست از بامداد
برینگونه بگذشت سالی تمام
بیامد سوم روز شبگیر شاه
دگر هفته با موبدان و ردان
دگر هفته آمد به نخچیرگاه
به روز سدیگر برون رفت شاه
به هشتم بیامد به دشت شکار
وزانجا برانگیخت شبرنگ را
بخفت آن شب و بامداد پگاه
بفرمود تا تخت شاهنشهی
دگر روز چون تاج بفروخت هور
دگر هفته تنها به نخچیر شد
همی بود یک چند با مهتران
برینگونه یک چند گیتی بخورد
وزان روی بهرام بیدار بود
بیاسود در مرو بهرامگور
چو شد کار توران زمین ساخته
چو شد ساخته کار آتشکده
سیوم روز بزم ردان ساختند
به نرسی چنین گفت یک روز شاه
سپهبد فرستاده را پیش خواند
چو خورشید بر چرخ بنمود دست
چو از کار رومی بپردخت شاه
وزیر خردمند بر پای خاست
چو بنهاد بر نامهبر مهر شاه
چو بشنید شد نامه را خواستار
چو بشنید شنگل به بهرام گفت
ز بهرام شنگل شد اندرگمان
یکی کرگ بود اندران شهر شاه
یکی اژدها بود بر خشک و آب
همان شاه شنگل دلی پر ز درد
چو زین آگهی شد به فغفور چین
چو بهرام با دخت شنگل بساخت
سواری ز قنوج تازان برفت
چو آگاهی آمد به ایران که شاه
پس آگاه شد شنگل از کار شاه
بیامد ز میدان چو تیر از کمان
چو باز آمد از راه بهرامشاه
ازان پس به هرسو یکی نامه کرد
برین سان همی خورد شست و سه سال
پادشاهی یزدگرد هجده سال بود
پادشاهی یزدگرد هجده سال بود
پادشاهی هرمز یک سال بود
پادشاهی پیروز بیست و هفت سال بود
پادشاهی بلاش پیروز چهار سال بود
پادشاهی قباد چهل و سه سال بود
پادشاهی قباد چهل و سه سال بود
داستان مزدک با قباد
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود
آغاز داستان
داستان نوش زاد با کسری
داستان بوزرجمهر
داستان مهبود با زروان
رزم خاقان چین با هیتالیان
داستان درنهادن شطرنج
داستان طلخند و گو
داستان کلیله ودمنه
داستان کسری با بوزرجمهر
نامه کسری به هرمزد
سخن پرسیدن موبد ازکسری
وفات یافتن قیصر روم و رزم کسری
پادشاهی هرمزد دوازده سال بود
پادشاهی هرمزد دوازده سال بود
آغاز داستان
پادشاهی خسرو پرویز
چوگستهم وبندوی به آذرگشسپ
چو خسرو نشست از برتخت زر
چو پنهان شد آن چادر آبنوس
چوبشنید بهرام کز روزگار
رسیدند بهرام و خسرو بهم
چوخواهرش بشنید کامد ز راه
وزان روی شد شهریار جوان
وزین روی بنشست بهرام گرد
ز لشکر گزین کرد بهرام شیر
وزان جایگه شد به پیش پدر
چوبهرام رفت اندر ایوان شاه
چوروی زمین گشت خورشید فام
چو خورشید خنجر کشید از نیام
چوپیدا شد آن چادر قیرگون
همیبود بندوی بسته چو یوز
همیتاخت خسرو به پیش اندرون
چو بگذشت لشکر بران تازه بوم
ببود اندر آن شهر خسرو سه روز
چوآمد بران شارستان شهریار
دبیر جهاندیده را پیش خواند
ز بیگانه قیصر به پرداخت جای
چوقیصر نگه کرد و نامه بخواند
هم آنگه یکی نامه بنوشت زود
چو آن نامه نزدیک خسرو رسید
چو خورشید گردنده بیرنگ شد
بدو گفت قیصر که جاوید زی
وزان پس چو دانست کامد سپاه
بهشتم بیاراست خورشید چهر
چوآمد به بهرام زین آگهی
بیامد به نزدیک چوبینه مرد
چوخورشید برزد سراز تیره کوه
چو بر زد ز دریا درفش سپید
هم آنگه ز کوه اندر آمد سپاه
چو خورشید روشن بیاراست گاه
ازین سوی خسرو بران رزمگاه
دگر روز خسرو بیاراست گاه
بخراد برزین بفرمود شاه
مرا سال بگذشت برشست و پنج
کنون داستانهای دیرینه گوی
چوشب دامن تیره اندر کشید
چو چندی برآمد برین روزگار
چو پیدا شد ازآسمان گرد ماه
چنین تا خبرها به ایران رسید
ازان پس چو بشنید بهرام گرد
چو آگاهی آمد به شاه بزرگ
وزان روی بهرام شد تا به مرو
قلون بستد آن مهر وت ازان چو غرو
چو بشنید خاقان که بهرام را
چوخراد بر زین به خسرو رسید
ازآن پس چو خاقان به پردخت دل
وزان پس جوان و خردمند زن
ز لشکر بسی زینهاری شدند
چو پیروز شد سوی ایران کشید
ازآن پس به آرام بنشست شاه
وزان پس بسوی خراسان کسی
چنین تا برآمد برین چندگاه
دوان و قلم خواست ناباک زن
دو هفته برآمد بدو گفت شاه
برآمد برین روزگاری دراز
چنین تا بیامد مه فوردین
ازان پس چو گسترده شد دست شاه
چو بر پادشاهیش شد پنجسال
به قیصر یکی نامه فرمود شاه
چویک ماه شد نامه پاسخ نوشت
گفتار اندر داستان خسرو و شیرین
چنان بد که یک روز پرویز شاه
چو آگاهی آمد ز خسرو به راه
ازان پس فزون شد بزرگی شاه
کنون داستان گوی در داستان
همی هر زمان شاه برتر گذشت
از ایوان خسرو کنون داستان
کنون از بزرگی خسرو سخن
بدان نامور تخت و جای مهی
بدانست هم زاد فرخ که شاه
همان زاد فرخ بدرگاه بر
همیبود خسرو بران مرغزار
پادشاهی شیرویه
چو شیروی بنشست برتخت ناز
بدان نامور گفت پاسخ شنو
چوبشنید شیروی بگریست سخت
کنون شیرین بار بد گوش دار
هر آنکس که بد کرد با شهریار
چو آوردم این روز خسرو ببن
پادشاهی اردشیر شیروی
چو بنشست بر تخت شاه اردشیر
پس آگاهی به نزد گر از
پادشاهی فرایین
فرایین چو تاج کیان بر سر نهاد
پادشاهی پوران دخت
پادشاهی پوران دخت
پادشاهی آزرم دخت
پادشاهی آزرم دخت
پادشاهی فرخ زاد
پادشاهی فرخ زاد
پادشاهی یزدگرد
چو بگذشت زو شاه شد یزدگرد
عمر سعد وقاس را با سپاه
فرستادهی نیز چون برق و رعد
. چو بشنید سعد آن گرانمایه مرد
بفرمود تابرکشیدند نای
فرخ زاد هر مزد با آب چشم
دبیر جهاندیده راپیش خواند
یکی نامه بنوشت دیگر بطوس
وزان جایگه برکشیدند کوس
یکی پهلوان بود گسترده کام
چو ماهوی دل را برآورد گرد
چو بشنید ماهوی بیدادگر
چنین دادخوانیم بر یزدگرد
کس آمد به ماهوی سوری بگفت
چنین تا به بیژن رسید آگهی
چو بیژن سپه را همه راست کرد
چو بگذشت سال ازبرم شست و پنج
در باره ما
|
تماس با ما
|
نظرخواهی
دفتر خدمات ویژه تبیان
مر
ا
جعه: 2,368,545,697